این که من حرف از حق و ناحقی بزنم در مورد خودم زمانی میسر می شود که بدونم وجودم بعنوان یک انسان پذیرفته شده. بدونم خانوادم و جامعه منو می پذیرند و برام ارزش قائل می شند. تا وقتی برای زنده بودنم تضمینی نیست چگونه می تونم من هم صاحب حقم. پدر همیشه میگه من صاحب خون دخترم هستم. به راحتی میتونه به هر دلیل پوچی وجودم رو از من بگیره و هستی منو به نیستی تبدیل کنه. ما حتی در کشورهای پیشرفته هم شاهد هستیم دخترانی که پدر یا برادرهایشان از تصمیم آنها در مورد انتخاب همسر راضی نبوده و آنها را وادار به ازدواج با پسر انتخابی خودشان می کنند و در صورت نافرمانی دختر، با او برخورد بدی می شود. موارد زیادی از تجاوزهایی که به دختران توسط پدران یا برادرهایشان صورت گرفته همیشه به گوشمان می رسد.. زن هیچوقت نمی تواند ابراز وجود کند زیرا به اعتقاد کورکورانه مردان زن ناقص العقل است. تا بخواهی چیزی بگویی میگن زن رو چه به حرف زدن؛ زن باید تو پستوی خونه باشه و بچه بزرگ کنه. در ایران سالیانه ما شاهد تجاوزها و کشته شدنها ، مطلقه شدنها و موارد بی شماری از این قبیل وحشیگری ها به زنان هستیم که درد من و همه زنهای ایرانی است.
زن از هیچ امنیتی در ایران برخوردار نیست. هیچ وقت وجودت دیده نمی شه، فقط و فقط جسم تو برای مرد ارزش داره اونم تا زمانی که بخواد ازش لذت ببره. خود من از زنانی هستم که در دوران زندگی در ایران بارها و بارها توسط مردان وحشی مورد هجوم قرار گرفتم. هزاران حرف غیر انسانی و رفتار بیش از حد حیوانی را از آنها شاهد بودم. با تمام این دردها و هزاران درد نهفته در دل، من بعنوان یک زن چگونه می توانم بگویم حق؟
جامعه فاسد من حقی را که از آن من است از من می ستاند.من می خواهم زنده باشم، نفس بکشم، به اوج برسم، به مفهوم انسانی ترقی کنم و آدمیت را درک کنم. من نمی خواهم تو به من بگویی چه کار کنم، فرمانبر باشم، کور و کر باشم، ترسو باشم، کتک خور باشم و هزاران حرف نامربوط بشنوم.
هیچ کس مالک جان دیگری نیست . چرا من نباید حق حیات داشته باشم، چرا باید خودم گورکن آرزوهایم باشم، چرا باید تنها دغدغه ی قلبی من غم و اندوه باشد؟ منم آدمم مثل تو ، چطور می شود تو خود را حاکم روح و جان من می دانی و سرنوشتم را به دست میگیری؟
من از این همه بی عدالتی ها و حق کشی ها خسته ام، از این همه بی وفایی ها خسته ام، از مرگ آرزوها خسته ام، از گریه های شبانه خسته ام، از خون دل خوردن ها خسته ام.
بگذار من در دشت پر از گل بدوم و در آسمان آبی پرواز کنم و خنده ای سر دهم از ته دل و فریاد شادی کشم و همچون گل بشکفم.
همه ی زیبایی های دنیا یکجا تقدیم تو باد