با سرعت و نگاه سربه زیر، از کوچه وارد خیابان اصلی می شوم، فقط می خواهم خودم را به ایستگاه تاکسی رسانده و سوار ماشین های خط جنت آباد شوم. خطر را رد می کنم و نفس عمیقی برای آرامش می کشم. اما احساس می کنم نگاهی هنوز من را دنبال می کند درست فهمیدم ندایی از پشت سرم می گوید: خانم با شما هستم. شما خانوم که مانتوی آبی تنته. با خودم می گویم، ای وای! من را می گوید!
سرم را برگرداندم، لاغر اندام است و سبزه. لبه بالای مقنقه اش جلوتر از چادرش ایستاده است.موهای پشت لبش از روی تجربه به من می گوید گذرم به بدکسی افتاده است. سرم را برمی گردانم و میپرسم:
مرا می گویید؟
می گوید: بله. و محکمتر ادامه می دهد بیا اینجا خانم. این چیه تنته ؟
می گویم: مانتو
می گوید: خودم می بینم چرا کوتاهه؟ چرا چکمه پاته؟
در این میان یک سرباز و یک سروان نیز به بزم بهشتی ما اضافه می شوند و به حرفهای خانم سروان گوش می سپارند. لبخندی اجباری می زنم و می گویم: آخه بارون میومد حالا زیاد هم که مانتوم کوتاه نیست، تا سر زانوم می رسه . این هم که پامه چکمه نیست پوتینه. اینهم به خاطر بارون پوشیدم.
با نگاهی مستقیم و حق به جانب می گوید: پوتین نیست چکمه است من تشخیص می دهم. مانتوت هم کوتاه است هم بدن نما. (منظور از بدن نما همان رنگ روشن است).
من که خوب می دانم بحث بی فایده است، می گویم: حرف شما درست است حتما دفعه دیگه اینها رو نمی پوشم .
می گوید: با این لباس پوشیدنت نظر نا محرم رو به خودت جلب می کنی. از خدا نمی ترسی. بهت یاد ندادند اینطوری لباس پوشیدن گناه داره. اونهم گناه کبیره.
هنوز هم دارم سعی می کنم آرام باشم و لبخند سردم را حفظ کنم .
می گویم: من که بدنم معلوم نیست کاملا پوشیده ام. گناهی مرتکب نشدم . در ضمن کسی ضامن بهشت رفتنه کسی نیست.
صدایش را بالا می برد و می گوید افراد مثل تو جامعه رو به گند می کشند . با دست به ماشین گشت ارشاد که یک ون سفید و سبز است اشاره می کند و می گوید: سوار شو، سوار شو . باید زنگ بزنی یکی از افراد خانوادت لباس مناسب بیارند و تا لباس مناسب نپوشی نمی تونی بری.
من که داستان تکراری زنانی مثل من که کارشان به خیابان وزرا می کشد را می دانم می گویم: نه همین جا صبر می کنم زنگ می زنم برام مانتو بیارند. آقای سروان که چند قدم بیشتر با من فاصله ندراد به من نزدیک می شود، با چشمان گشاد شده و غضب آلود به من می گوید سوار شو.
ترسیده ام چون می دانم با آدمهای معمولی سرو کار ندارم پاهایم به زمین چسبیده است. آقای سروان با حفظ موازین شرعی و طوریکه بدن من را لمس نکند از آستین مانتو من می گیرد و من را به سمت ماشین گشت ارشاد می کشد و …
واین داستان تکراری زندگی زنان در کشور من است. کشوری که تمدن کهنش مایه مباهات است. شاید داستان گشت ارشاد و ترس از آنان برای زنان و حتی در بسیاری از موارد برای مردان، درد کوچکی از دردها یی باشد که مردم سرزمین من به واسطه حکومت ظالمانه می کشند و مجبور به تحمل آن هستند. اما تنها ما هستیم که می دانیم هر روز با ترس واضطراب راه رفتن در خیابان چه معنا دارد، ما می دانیم که چقدر سر به نیست شدن درایران مانند آب خوردن است.
اکنون که فرسنگ ها از کشورم فاصله دارم و از یک جامعه اروپایی به دردهای سرزمینم نگاه می کنم بیشتر و بیشتر علت ترس و ناراحتی مردم را می فهمم و با نگاهی وسیعتر، غصه دار مضلومیتشان هستم.
در خانواده ام به من یاد داده اند که امیدوار زندگی کنم.
من امیدوارم. امید به یک کشور آزاد. امید به یک حکومت غیر مذهبی. امید به آرامش مردم سرزمینم و امید به اطمینان نگاهشان .
به امید آنروز
سهیلا ابوالحسنی