ماهرخ فیروزه،مصائب بیپایان مهاجرت

مهاجرت اتفاق مهمی است با مشکلات فراوان که انگار هیچ‌گاه تمامی ندارد و همیشه باید منتظر خبرهای بد و فشارهای زیاد و از همه بدتر تحقیر شدن‌های مختلف بود و همیشه آمادگی برای بدترین برخوردها را داشت. به‌راستی چرا این‌گونه است؟ مگر هر انسانی حقِ داشتن زندگی بهتر را ندارد؟ مگر هر انسانی طبق قوانین حقوق بشر حق انتخاب کشور و محل زندگی خود را ندارد و حقوق دیگری که در منشور حقوق بشر آمده است. پس چرا سازمان‌های مربوطه به‌موقع اجرای قوانین به دنبال راه‌های مقابله با آن می‌گردند و تمامی سعی این سازمان‌ها راندن پناهندگان از کشور خودشان است، درصورتی‌که اگر خوب بنگریم مثلاً در همین کشور سوئد در تمامی کارهای مهم دولتی و غیردولتی حداقل یک مهاجر مشغول به کار است. موفقیت‌هایی که مهاجران به دست آورده و می‌آورند کم نیست؛ در سیاست، ورزش، تجارت و … .

ریشه تمام این برخوردها را در افراد مربوطه باید جستجو کرد که آن‌هم کار مددکاران اجتماعی و روانکاوان است. هیچ‌کس حاضر نمی‌شود به دلیل مسائل ساده با جان افراد مهاجر بازی کند و خانواده‌ها را از هم جدا کرده و فشارهای عصبی و روانی به کودکان که ضعیف‌ترین و لطیف‌ترین قشر جامعه هستند بیاورد و روح این کودکان بی‌دفاع را که تمام وجودشان در حضور و در کنار هم بودن پدر و مادر می‌بینند بر هم بزند و با احساساتشان بازی کند. در کشورهای به قول اروپائیان جهان سوم، مثل ایران اگر فشاری بر یک پناهنده افغان بیاورند همین کشورهای اروپایی در بوق و کرنا کرده که جهان سوم این‌چنین است و آن‌چنان است ولی در همین کشورهایی که به‌ظاهر مدعی دموکراسی و آزادی‌های مدنی هستند حرکت‌هایی را می‌بینم و حرف‌هایی را می‌شنویم که فرقی با جهان سوم ندارد و شاید در بعضی موارد هم بدتر باشد؛ چون وقتی پای مصلحت کشورهای خودشان پیش می‌آید تمام قوانین دموکراسی‌شان تبدیل به حرکت‌های وحشیانه و اعمال شنیع غیرانسانی می‌شود و کودکان و مادران را زیر پا له کرده و فقط به بیرون راندن مهاجر به هر قیمتی فکر می‌کنند و دلیلش هم این است که کسی که در کشور خودش به هر دلیلی رانده‌شده و به این کشورها پناه آورده تنهاست و کسی دنبالش نمی‌گردد.

این‌گونه می‌شود که به خود اجازه هر حرکتی را می‌دهند. مثلاً بیماری که عمل نخاع انجام داده را باید از زیر پای پلیس بیرون کشید و یا مادر باردار را با یک دنیا استرس و فشار با یک کودک سه‌ساله از شوهرش بدون دلیل و فقط به خاطر خودخواهی یک نفر جدا می‌کنند غافل از اینکه چه فشاری بر کودکان او می‌آید. کودکی را که چشم در چشمان گریان پدر و مادر خود دوخته و نمی‌داند که چه سرنوشتی در انتظار اوست و چه باید بکند. یک‌بار او را از تمامی اقوام دور و نزدیک برای ساختن یک زندگی بهتر جدا کردند و برای او مهاجرت تحمیلی در نظر گرفتند و حال اوست که با چشمان کوچک و لرزان خود شاهد جدا کردن اجباری پدر از خانواده است که دنیایی از چراها برای او به‌جا می‌گذارد و باعث می‌شود روزها و شب‌ها با کابوس‌هایش به دنبال جواب برای این چراها بگردد و چرایی که بیشتر از همه برای او مهم است این است که چرا بابام نمیاد؟ بابام رو کجا بردن؟