hosein kh 181 x 290

حسین خزاعی:مردی در بازار فریاد می‌زند: فرزندم را می‌فروشم

یکی از آشنایانم از ایران برای احوالپرسی تماس می‌گیرد و بعد از صحبتی کوتاه از او می‌پرسم که چرا صدایش گرفته و غمگین است. ابتدا از گفتن ماجرا سرباز می‌زند اما با اصرار من داستان را تعریف می‌کند. او دریکی از بازارهای تهران غرفه عرضه پوشاک دارد و در طول روز مشغول کسب‌وکار است. دریکی از همین روزهای بهاری صدای فریاد مستأصل مردی را در بازار می‌شنود. مرد فرزند خردسالش را روی دستانش نگه‌داشته و گریه می‌کند، فریاد می‌زند و می‌گوید: مردم، فرزندم را می‌فروشم من از فقر و نداری کودکم را می‌فروشم نمی‌خواهم کودکم از گرسنگی بمیرد. کسی هست که کودک مرا نجات دهد؟ فرزند من گرسنه است… .
همین‌طور که صدای گریه و فریاد مرد بیشتر می‌شود جمعیت بیشتری دور او جمع می‌شوند تا وی را آرام کنند و کودکش را از او بگیرند که ناگهان تعدادی پلیس به مرد و فرزندش حمله‌ور می‌شوند و کودکش را از او می‌گیرند. مرد را وحشیانه روی زمین خوابانده و به او دستبند می‌زنند. هرچقدر مردم حاضر در محل با پلیس صحبت می‌کنند تا آن‌ها را آرام کنند و مرد بیچاره را که از روی فقر و بیچارگی به حال جنون افتاده نجات دهند موفق نمی‌شوند. پلیس مرد را به همراه فرزندش دستگیر کرده و می‌برد. پلیس مردی را می‌برد که تنها گناهش زندگی در جهنم فقر و نداری جمهوری اسلامی است. پلیس پدری را دستگیر می‌کند که خودش را برای نجات فرزندش به جنون کشانده اما بسیار آزادند کسانی که در جمهوری دزد و مفسد اسلامی اختلاس می‌کنند، دزدی می‌کنند و مال روی مال انبار می‌کنند و با اعدام‌های پی‌درپی جامعه را در خفقان دائم نگه می‌دارند.
حسین خزاعی