پناهجوی معلول در گوتنبرگ سوئد
در سرزمین من
هیچ کوچه ای
به نام هیچ زنی نیست
و هیچ خیابانی …
بن بست ها اما
فقط زنها را می شناسد انگار…
در سرزمین من
سهم زنها از رودخانه ها
تنها پل هایی است
که پشت سر آدمها خراب شده اند…
اینجا
نام هیچ بیمارستانی
مریم نیست
تخت های زایشگاهها اما
پر از مریم های درد کشیده ای است
من میان زن هایی بزرگ شده ام که شوهر برایشان حکم برائت از گناه را دارد …!!!
نمی دانم چرا شعار از
لیاقتم ،صداقتم ،نجابتم و … می دهی
تویی که می دانم اگر بدانی بکارتم به تاراج رفته، انگ هرزه بودن می زنی و می روی
اما بگرد، پیدا خواهی کرد
این روز ها صداقتو ،لیاقتو ،نجابتی که تو می خواهی زیاد میدوزند!!
امروز پول تن فروشیم را به زن همسایه هدیه کردم ، تا آبرو کند …
برای نامزدی دخترش !
ودر خود گریستم …
برای معصومیت دختری که بی خبر دلش را به دست مردی سپرده که دیشب ،
تن سردم را هوسبازانه به تاراج برد …
و بیشرمانه میخندید از این پیروزی …!!!!
روی حرفم، دردم با شماست
اگر زنی را نمی خواهید دیگر
یا برایش قصد تهیه زاپاس را دارید
به او مردانه بگو داستان از چه قرار است
آستانه ی درد او بلند است .
…یا می ماند
یا می رود!
هر دو درد دارد!
اینجا زمین است
حوا بودن تاوان سنگینی دارد..
این است قصه زن بودن در زیر پوست شب، درد، و رنج سرزمینی است که در اسارت مشتی آخوند و آیت الله های دزد و مرتجع، آنهم در جایی که من بدنیا آمده ام و بزرگ شده ام ولی در من و بیشماران چون من همه این دردها مضاعف است چرا که مجبورم روی صندلی چرخدار حرکت کنم و به لطف همان جوامع استبدای و عدم واکسینه شدن بموقع در طفولیت از ناحیه پا دچار نقص شده ام.
زندگی همیشه برای من چون همه دو راه داشته و ورود به این جاده پر تلاطم مبارزاتی تنها انتخاب خودم بوده و هرگز نخواسته و نمیخواهم که اسیر و مغلوب تحقیر و تسلیم شرایط جسمی ام باشم . خیلی جوان بودم که پی بردم انسان در هر شرایطی که باشد و هرکس برطبق موقعیتی که دارد می تواند از یک سری توانای برخوردار باشد. من هم تصمیم گرفتم به آنچه که دیگران بعنوان سرنوشت و غیر برایم تعیین و ترسیم می کنند تن ندهم و به این نتیجه رسیدم که قلم و کاغذ بردارم و خودم نویسنده قسمت و سرنوشت خود باشم. در مسیرمبارزه و مطالعاتم و تجربه و اندوخته های زندگیم به این عقیده رسیدم که انسان مستقل از رنگ پوست، زبان، جنسیت، مذهب و ملیت و حتی سلامتی جسمی، انسان است و باید از هر نظر دارای ارزش انسانی برابر با باشد. آنچه که در طول زندگی خود یافتم این است که آزادی و آبادی و کسب حقوق اجتماعی تنها با همراه شدن با دیگران برای درمان دردهای مشترک تضمین و طئمین خواهد شد.
در ایران که بودم به دلیل اینکه در شهرستان بزرگ شده بودم، با دردهای زحمتکشان و مشکلات مردم از نزدیک آشنا بودم و همیشه از اجحافی که در حقشان روا میشد رنج میبردم و تازه بعدها فهمیدم که اینان از سر رنج و درد ما در ناز و نعمت زندگی می کنند. شرایط بد زندگی در ایران من را بجای رساند که دیگر نمیخواهم مرثیه خوانی کنم و این شد که حرکت را پیشه کردم و خیلی زود به صفوف مبارزه علیه جمهوری اسلامی، جمهوری جهل و جنایت در ایران پیوستم.
۴۱سال از عمر من میگذرد در دیار من زن بودن خود گناه کبیره است و این گناه در مورد بنده مضاعف است چون برای تردد میبایست روی صندلی چرخدار بنشینم. من همزمان میبایست برای دو مسئولیت و دست یابی به حقوق انسانی خودم و همنوعانم مبارزه میکردم. معلولین در ایران بویژه در فرهنگ و رفتار جمهوری اسلامی آدم به حساب نمی آیند و از سوی جمهوری اسلامی به آنها کوچک ترین توجهی نمی شود و در هیچ جایی بحساب نمی آیند. برای کسانی مثل من در ایران هیچ سازمان و نهاد خدماتی و رفاهی وجود ندارد به وضعمان رسیدگی کند. موردی که انگیزه مبارزاتی من را افزایش میداد این بود که یک معلول ” زن ” بودم. هرچنده بیشتر در مبارزه خود عمیقتر میشدم خواسته ها و مطالباتی که مطرح می کردم جنبه های عمومی تری به خود می گرفت.
هرچند که دوران مدرسه و تحصیل را با موفقیت طی کرده بودم ولی ۲۲ سال متقاضی کار بودم و دائماً فرم درخواست کار به موسسات مختلف ارسال میکردم بازهم برای من بی نتیجه بود. چرا که پاهای ناقص من مانع میشدند که چشمان در جهل صاحبان ابزار کار توانای ها و استعدادهای دیگر من را نبینند و از این قانونمندی بیخود و غیر انسانی به ستوه آمده بودم. تازه متوجه شدم که در این سرزمین هیچکس بیشتر از خودم بفکر من نخواهد بود.
وقتی نشسته بر روی یک صندلی روان در تظاهرات و تجمعات شرکت میکردم از یک سو انگیزه ای میشدم برای دیگر همرزمانم که مشکل جسمی مرا نداشتند و از طرف دیگر هم بیشتر دیده میشدم و شرایط بلحاظ امنیتی بمراتب برایم سختر و خطرناکتر میشد. چندین بار گرفتار دست مزدوران زور و جهل جمهوری ضد بشر اسلامی قرار گرفتم و تهدید به بازداشت و زندان و شکنجه شدم. آنها فقط یاد گرفته اند که اهداف و مقاصد شوم شان را با تهدید و زندان و شکنجه و اعدام به پیش ببرند و هرگز نباید به این جانیان توهم داشته باشیم. اینها کسانی نیستند که به انسان و حقوق انسانی بی اندیشند. دستگاههای اداری و خدماتی در جمهوری اسلامی پراز فساد و رشوه خواری است بطوری که ذرره ای در خدمت مردم کار نمی کنند و اساسا فکری برای ما معلولین نمی کنند.
هر روز که می گذشت موقعیت سیاسی ام با خطر بیشتری مواجه می شد بطوری که برای همرزمانم و بویژه خانواده ام مشکل سازترمی شد و عوامل مزدور و ضد انسان اسلامی برای متوقف کردن فعالیتهای من فشار را بروی خانواده ام وارد میکردند و بدین طریق سعی میکردند عرصه را بر من تنگتر کنند و خانه نشینم نمایند و این بود که مجبور به تن دادن و پذیرش تبعید شدم و به سوئد آمدم.
در مورد کشور سوئد خوش باورانه فکر میکردم فکرمی کردم من در سوئد از حق و حقوق انسانی بیشتری برخوردار خواهم بود. نمی خواهم کشور سوئد را با ایران تحت حاکمیت جمهوری مقایسه کنم فاصله تفاوتهای بسیار زیادی بین این دو تا وجود دارد.ولی انظارم این بود که در حق به تقاضای پناهندگی ایرانیان بویژه کسانی مثل من تا حدودی انسانی تر برخورد کنند، ولی متاسفانه این طور به نظر نمی رسد. فکر می کردم می توانم هر چه زودتر اقامت سوئد را بگیرم و در امنیت و آسایش در این کشور که تبلیغاتش را زیاد شنیده بودم، مبتکرایجاد یک تشکل باشم که بتوانیم با کمک همدیگرو همراه کردن افکار عمومی به نفع یاران معلولم در ایران کاری انجام بدهیم تا صدای بی حقوقی هزاران معلول را بگوش کر مسئولان گوشزد کنیم و با صدای بلند به دنیا اعلام کنیم که بخش اعظم معلولین در ایران، حاصل جنگ ۸ ساله جمهوری اسلامی با عراق است جمهوری اسلامی به همین بهانه هزاران زندانی سیاسی را اعدام کرد.
بهرحال با گذر زمان صبر و تحمل و انتظار طولانی، دریافتم که سرمایه داری هر کجا که باشد دارای منافع مشترکی هستند ولی هرجا به شکلی. بنابراین هر کجا که باشیم برای دفاع از حقوق انسانیمان، در دنیایی که خود فروشی زنان در کنار خیابانها گناه محسوب میشود! ولی فروش کلیه بخشی از اعضای بدن توسط هزاران مادرجوان قانونی است. این هم اسمش زندگی است؟