3_170_x_224

الهام گودرزیان:من پناهنده دست ارتجاع اسلامی هستم

3_170_x_224

می خواهم خیلی مختصر چند کلمه ای از زندگی خودم بگویم. من ۳۲ ساله هستم و دریک خانواده مذهبی بزرگ شده ام. از دوران دبیرستان مشکلاتم کم کم  شروع شد. آنها با ادامه تحصیل من مخالف بودند؛ با مشکلات و مصائب فراوان، دوران دبیرستان را تمام کردم. رسم خانواده من این بود که دختر باید هرچه  زودتر ازدواج کند. خواهرم در سن ۱۶ سالگی با مردی که ۲۳ سال از خود بزرگتربود ازدواج کرد. خواهر دیگر من با مردی ازداواج کرد که همیشه در حال زدن وفحاشی کردن به خواهرم بود.

قرار بر این بود من هم با پسر عمویم ازدواج کنم. وی  در وزارت  اطلاعات ایران  کار میکرد وی یک جانباز بسیارمذهبی  بود. من می بایست به دانشگاه می رفتم ولی خانواده ام بشدت مخالف بودند. در همین رابطه دوبار دست به خودکشی زدم. میگفتم: دوست دارم تحصیل کنم ولی انگار من آدم نیستم و با آنها حرف نمی زنم. خلاصه آنکه در آن وضعیت بسیار بحرانی با پسری آشنا شدم که از بدی شانس من وی  معتاد از آب درآمد و خیلی هم عصبی بود. چهار سال پنهانی باهم دوست بودیم تا اینکه با هزار ترس و اضطراب از من خواستگاری کرد. او می ترسید از من رسما خواستگاری کند و از سوی خانواده ام پاسخ رد بگیرد. ولی من هم از وی خسته شده بودم بدم نمی آمد خانواده ام با وی مخالفت کنند چون همانطور که گفتم وی معتاد و خیلی عصبی بود. همه اعضای خانواده ام با این ازدواج مخالفت کردند ولی با این وجود من بدنبال این موضوع به مدت زیادی دچار افسردگی شده وتحت درمان قرار گرفتم.

 

 میگرن شدید داشتم من از دوست پسرم  هم عصبی ترشده بودم با اینحال در تاریخ۵/۶/۸۸ روز اربعین حسینی به بهانه نذری با خواهرم بیرون رفتم وبا کسی آشنا شدم. مدتها از این دوستی  گذشت واین آقا از من خواستگاری کرد و من هم برای وی از طرز فکر خانواده ام صحبت کردم. گفتم: امکان پذیر نیست و آنها اجازه نمی دهند با کسی که خودم انتخاب میکنم ازدواج کنم. وی هم اصرارمی کرد مادرش من را ببیند.از بخت بد من این دوست پسرم هم هر هفته عصر روز جمعه ناپدید میشد تا روز شنبه ساعت ۶ بعد ازظهرپیدایش نمی شد به همین دلیل به نوع رفتارش شک کرده بودم. همیشه از وی می پرسیدم  مهران تو کجا میروی که موبایلت رو جواب نمیدهی؟

بهانه میاورد و هر روز دلایلی را برای من توضیح می داد. وی هم از این نظر تحت فشار من قرار گرفته بود تا اینکه یک شب گفت: الهام من میخوام حقیقتی روبرای شما تعریف کنم.هزار فکر از سرم گذشت با خود گفتم حتما همسر یا نامزد دارد. گفت: من مثل تو مسلمان نیستم، من کلیمی هستم و جهودم و این گردنبند که در گردن دارم ستاره داوود هست و سپس آن را بوسید و دست مرا گرفت و گفت: الهام عشق نه دین و نه هیچ مرزی را نمی شناسد. از طرفی من نیز دوست داشتم  که ازمذاهب دیگر جز اسلام اطلاعات بیشتری داشته باشم. وی از ۱۰ فرمان موسی و از کمک کردن به بچه های مسلمان از نیت پاکشان برای من می گفت. می خواست من را قانع کند و به اسرائیل ببرد ولی من دوست نداشتم به هیچ دینی وابسته شوم.

ولی با این حال هم مهران را دوست داشتم. با هم بحث می کردیم وبا هم بیرون می رفتیم، دوره جالبی برای من بود. از مذاهب دیگر چیزی نمی دانستم ولی دین اسلام را با گوشت و پوستم چه در خانواده و چه درحاکمیت تجربه کرده بودم. تجربه کرده بودم که دین اسلام با شادی و شادمانی و با عشق و عاشقی و با زن و برابری زن و مرد و با هر نوع ترقی و تعالی بشر ضدیت دارد و من از این دین همیشه فراری بودم و نهایتا به طور کلی از آن فرار کردم. آرزو داشتم دخالت مذهب اسلام درآموزش و پرورش قطع شود، دست مذهب از  دخالت در زندگی خصوصی مردم قطع شود و دوست دارم روزی برسد که هرآنچه که برای زنان قانونی کرده اند غیرقانونی و به زباله دان تاریخ انداخته شود.

 

کمی از اصل موضوع دورشدم؛ روزی در خیابان گروههای مبارزه با مفاسد اجتماعی به ما گیر دادند. خیلی سخت از دستشان نجات پیدا کردیم. بعد از این ماجرا و برای اینکه یک بار دیگر به ما گیر ندهند با مهران تصمیم گرفتیم پیش کسی برویم و خیلی مخفیانه عقد کنیم. عقد را درتاریخ   ۲۵/۶/ ۸۹ روز تولد خودم انجام دادیم. عقد خوبی برای من نبود دلم بسیار گرفته بود داشتم اشک می ریختم و می گفتم من هم دلم می خواست در آن روز لباس عروس بپوشم. حلقه هایی را به دست هم کردیم واز ظهر تا عصر با هم در هتلی بودیم وعروسی کردیم. مهران قول داد ازاینجا که رفتیم دراسرائیل برای من جشن عروسی بگیرد. خلاصه روزها از این ماجرا گذشت. دوباره جریان پسر عمو برای من زنده شد. پدرم به من میگفت تو باعث ننگ و سرافکندگی خانواده میشوی اگر با پسرعمویت ازدواج نکنی. من هم میگفتم اجازه بدهید سر فرصت، تا اتومبیلم رو بفروشم بعد ازدواج میکنم.

 

من مهران را خیلی دوست داشتم و تلاش مهران هم این بود که من به آئین یهودیت درآیم ولی اینکار برای من احتیاج به زمان بیشتری داشت و باید خودم هم مطالعه میکردم. شخص خوبی بود و من عاشقش بودم. چیزهای زیادی را از وی یاد گرفتم. ولی گرفتاریهای من یکی و دو تا نبود مردی که ما را عقد کرد به من نظر پیدا کرده بود. او هرروز به من زنگ میزد ومن را به  خانه  خودش دعوت می کرد. من چندین مورد به اشکال مختلف برای وی دلیل آوردم و از رفتن به خانه وی خودداری کردم ولی آن شخص دست بردار نبود. آخرین بار که با وی صحبت می کردم صدایم رفت بالا. درجواب گفت: اگر به دعوت من پاسخ مثبت ندهید عقدنامه تان را در اختیارخانواده ات میگذارم. پدیده وحشتناکی بود. به مرز خودکشی رسیده بودم.هیچکس درد من را نمی دانست، میترسیدم چرا که  دیگر باکره نبودم. میترسیدم که حکم اعدام بگیرم. درتاریخ ۱۲/۶/۹۰ بود؛ داشتم از خانه بیرون می  رفتم که دیدیم یک موتورسوار نامه ای آورد، احضاریه دادگاه بود. خیلی ترسیدم، به مهران گفتم و وی فوری فهمید که یک نفر راپورت ما را داده است. برنامه ریزی کردیم که من به تهران یا ارومیه بروم تا اینکه مهران به من ملحق شود. به مادرم گفتم من میخواهم با پسر عمویم ازدواج کنم فقط باید بروم تهران و لباس بخرم. همه خوشحال شدند و برادرم برای من بلیط گرفت.  و بدین ترتیب من متواری شدم ولی دیگر از مهران خبری پیدا نکردم و نفهمیدم چه برسرش آمد. وقتی می گویند زن بودن در ایران اسلامی ممنوع است در اینجا معنی پیدا می کند. واقعیت این است که تنها زمانی ما می توانیم آزاد شویم که هیچ اسمی از جمهوری اسلامی در ایران باقی نمانده باشد. به امید آن روز.

 

****

۲۰ نوامبر ۲۰۱۱