بایگانی دسته: مقالات

محمدرضا آرمیون: بیائید تمام ایران را بیدار سازیم، رساندن آگاهی و همبستگی یک وظیفه برای یک انسان آزاداندیش میباشد

hamid a 403 x 571 201 x 285

مردم ایران یاد گرفته اند همیشه از بین بد وبدتر، “بد” را انتخاب کنند. یک دلیل عمده این انتخاب، کم بودن اطلاعات وآگاهی سیاسی می باشد. سرقت انقلاب مردم در سال ۵۷، نمونه بارز این عدم آگاهی می باشد که این معضل به دلیل سایه سنگین دیکتاتور مذهبی در ایران، ادامه دارد.

حکومت ننگین جمهوری اسلامی در ایران در طی این ۳۴ سال مردم را به طرق مختلف فریب داده است. یکی از اقداماتی که می تواند به این فریب کاری پایان دهد اطلاع رسانی شفاف و همبستگی است. از ابتدای عمر جمهوری اسلامی تا امروز، سیاست گذارهای رژیم استبدادی، از اقتصاد گرفته تا آزادی عقیده و باورهای مختلف سیاسی و فرهنگی را در چهار چوب قوانین پوسیده اسلامی، “آن هم به تفسیر خواص شیعه مورد تائید جمهوری اسلامی ایران” تعریف و تصویب کرده اند و تمامی ارکان حکومت از خمینی و خامنه ایی تا خاتمی واحمدی نژاد و روحانی تمام قد برای اجرای این قوانین اقدام کرده اند و می کنند

در جمهوری اسلامی ایران تمامی تصمیمات توسط خلیفه “خامنه ائی ” و گروهش صادر می شود رئیس جمهورهای متعدد وبا وعده های متفاوت و رنگین سرکار آمدند و رفتند و مردم ایران کماکان خوشبینانه به این مسئله نگاه می کنند که شاید با عوض شدن رئیس جمهور و روی کار آمدن دولت جدید تحول بزرگ و متفاوتی بر کشور حاکم شود. به همین دلیل است با انتخاب روحانی خوشحال شدند و حتی برای این فریب کاری حکومت، عده ائی رقص و پایکوبی کردند.

برخلاف تمام وعده های شیرین دیدیم که دولت جدید برای تشکیل کابینه کذائی خود به مهره های امنیتی و به کسانی رجوع کرده است که سابقه جنایت و آدمکشی دارند و دستشان به خون مردم بیگناه ایران آغشته است و دیدیم که دولت همان دولت سابق و با همان سیاست گذشته می باشد. رئیس قوه مجریه شدن حسن روحانی مصادف است با  به دار آویخته شدن بیش از ۲۰۰ نفر در مدت زمان کوتاه و این امر گویای این مسئله میباشد که کابینه جدید امنیتی نه توان تغییر، و نه اراده آنرا دارد! دولت جدید با سیاست دوروئی و ریا، ترس، رعب و وحشت، زندان، شکنجه و اعدام، خود را بر مردم تحمیل نموده است باید بدانیم که امثال روحانی، خامنه ائی، پور محمدی، رفسنجانی، خاتمی و لاریجانی ها بخاطر دست داشتن در اعدام و جرم و خیانت و فریب مردم، با نفرت همین مردم دیر یا زود به زیر کشیده خواهند شد تا تاریخ در مورد آنها قضاوت کند.

آینده چنین دولتهای دیکتاتوری بهتر از قذافی، حسنی مبارک، صدام حسین و بن علی نخواهد بود و این روز مبارک خواهد رسید. روحانی نخست برای حفظ حیات ننگین جمهوری اسلامی تلاش می کند و در کنار آن برای گرفتن سهم بیشتر از تاراج جان مردم ایران از هم پیاله هایش می کوشد و کسی که در این میان بازنده اصلی است مردم ایران هستند. بنابراین داستان اینبار هم بر اساس زور و تزویر خواهد بود اینجاست که باید چشمها را باز کرد و آگاه بود و باید روشن تمام مسائل را دنبال کرد تا به نتیجه مطلوب برسیم. روحانی با لبخند و وعده های دروغین خود، سعی در فریب مردم ایران دارد. با پیام صلح و دوستی قصد فریب جهانیان را دارد که به نظر من این همان خرید عمر بیشتر برای جمهوری اسلامی  است  وتلاش برای رسیدن به هدف شوم و کثیفش. با بررسی سفر به نیویورک و صحبت های حسن روحانی در سازمان ملل به این نتیجه می رسیم که ایشان فقط برای نجات جمهوری اسلامی از سقوط تلاش می کند و نه برای آزادی مردم ایران. ما زمانی می توانیم  جامعه ای آزاد و بدون وابستگی به قدرت های غیر مردمی داشته باشیم که تلاش و همت و آگاهی و شفاف سازی را فراموش نکنیم

            

 

به امید آزادی و سربلندی خلق ایران
         محمدرضا آرمیون

(حمید)             

 

 

مائده زندی: من یک زن هستم…

maedeh zandi 385 x 371

وقتی کلاس پنجم دبستان سوار تاکسی شدم، در صندلی جلو نشستم و دستی از عقب سینه های من را لمس می کرد و من حتی نمی توانستم از ترس جیغ بکشم!
وقتی در شهر غریب دانشجو بودم وهوا تاریک بود از دانشگاه به خانه می رفتم و عده ای کارگر ساختمانی دوره ام کردند و اگر جیغ و داد نمی کردم معلوم نبود چه اتفاقی که نمی افتاد.
وقتی در دادگاه، قاضی برای آنکه کارم را راه بیاندازد به من پیشنهادی بی شرمانه می داد تا زن بودنم زیرسوال رود
وقتی به پیشنهاد ازدواج همکلاسیم پاسخ منفی دادم و او پشت سرم مرا “جنده” خطاب کرد.
در تمام این سالها حجاب برای من در کوچه و خیابان، در روز و شب، در تهران و شهرستان مصونیت نشد. احساس می کنم محدودیتی را به نام مصونیت بر تن من کردند و من در سرما و گرما تحملش کردم بدون اینکه ذره ای احساس امنیت کنم. امنیت چیزی نبود که بتوانند آن را با لباس من در جامعه ایجاد کنند. حجاب چیزی جز محدودیت نبود، امنیت را باید در جای دیگری جستجو می کردند….!

 

حجاب برای من مصونیت شد تا مرا از تمام خواسته های خودم بازدارند. حجاب در جمهوری اسلامی تنها دلیلش سرکوب کردن زنان در آن حکومت جانی و سنت گرا و مردسالار است تا زنان را از حق زندگی طبیعی خود بازدارند. اما امروز که سالهاست از زندگی من می گذرد و تمام این افکار و سرکوبها بر من گذشت اما تمام این سرکوبها مرا از خواسته هایم باز نگه نداشت. امروز من در کنار یک مرد قرار می گیرم، راه می روم، تفکر می کنم و بوضوح می بینم و به همگان نشان می دهم که من یک زن هستم که بدون هیچ تبعیض جنسیتی در یک جامعه آزاد و برابر بعنوان یک انسان و تواناییهایش زندگی می کنم…. 

فرشته نظام آبادی: نگاهی واقع بینانه به جایگاه زن در ایران اسلام زده

fereshteh nezamabadi 292 x 388

مجموعه شرایط این تحلیل را پیش رو می گذارد که رئیس دولت یازدهم یا رئیس جمهور فعلی برای جبران عقب گردهای نظام ودولت قبلی در زمینه زنان نه تنها نیاز به زمان بلکه نیاز به همکاری مجدانه سایر قوا و نیروهای حاکمیت دارد. در این میان مشخص نیست رئیس جمهوری اعتدال گرا که بسیاری معتقدند بیشتر به سمت اصول گرایان متمایل است تا اصلاح طلبان، تا چه اندازه می خواهد بر سر مسائل زنان با حاکمیت درگیر شود؟ در نظر گرفتن این نکته شاید موجب انگیزه مضاعفی برای طرح و تدوین مطالبات و آغاز سازماندهی و تشکل نیروهای زنان باشد. زیرا تنها نکته مهم در این میان نه روی کار آمدن رئیس جمهوری پاسخگو، بلکه تغییر نگاه وقوانین زن ستیز که از دستورات اسلامی نشاَط میگیرد؛ تغییری که محال بنظر میرسد اما در صورت انجام وباز شدن فضای نسبی کنشگری در جامعه است که به تبع آن زنان مجددا تریبون های رسمی برای طرح مطالبات خود خواهند یافت و به مرور زمان به عرصه عمومی که در این سال ها به شدت از آن رانده شده اند، باز خواهند گشت.  رسا شدن صدای جنبش زنان به عنوان قشرمورد ظلم واقع شده حاکمیت را مجبور به پذیرش در زمینه مسائل زنان خواهد کرد البته این رسایی حتما هزینه هایی خواهد داشت که در تمام طول عمر این حکومت خشونت طلب زنان مبارز بیشترین هزینه ها را پرداخت کردند. این دولت هم هیچ کاری نمی تواند در رفع محدودیت ومظالم که بر جامعه و زنان انجام دهد چرا که این با اصلی ترین پایه های نظام کار دارد که ورود به این خطوط قرمز حتی از رئیس جمهور بر نمی آید. از سوی دیگر رابطه جنبش زنان با حاکمیت و تغییرات درونی آن، امر مهمی است که از اهداف مبارزاتی جنبش زنان میباشد که حاکمیت این حرکت را برنمی تابد .و اینجاست که نقش سازمان ها و نهادهای امور زنان نمایان میگردد و لزوم سازماندهی جنش زنان مبارز احساس میگردد.  و این پرسش اساسی که تصور ما از تغییر یک فرد در راس یک قوه در یک حکومت خودکامه چیست و چه تغییری در نگرش به جایگاه زنان دارد؟”آیا وقت آن نرسیده  برای طلب حق تضیع شده زنان در ایران اسلام زده مبارزه کنیم ؟

به امید آزادی ایران وسربلندی ایرانیان

فرشته نظام آبادی

 

 

رقیه قاسمی: من می خواهم دیده شوم

roghieh 3

این که من حرف از حق و ناحقی بزنم در مورد خودم زمانی میسر می شود که بدونم وجودم بعنوان یک انسان پذیرفته شده. بدونم خانوادم و جامعه منو می پذیرند و برام ارزش قائل می شند. تا وقتی برای زنده بودنم تضمینی نیست چگونه می تونم من هم صاحب حقم. پدر همیشه میگه من صاحب خون دخترم هستم. به راحتی میتونه به هر دلیل پوچی وجودم رو از من بگیره و هستی منو به نیستی تبدیل کنه. ما حتی در کشورهای پیشرفته هم شاهد هستیم دخترانی که پدر یا برادرهایشان از تصمیم آنها در مورد انتخاب همسر راضی نبوده و آنها را وادار به ازدواج با پسر انتخابی خودشان می کنند و در صورت نافرمانی دختر، با او برخورد بدی می شود. موارد زیادی از تجاوزهایی که به دختران توسط پدران یا برادرهایشان صورت گرفته همیشه به گوشمان می رسد.. زن هیچوقت نمی تواند ابراز وجود کند زیرا به اعتقاد کورکورانه مردان زن ناقص العقل است. تا بخواهی چیزی بگویی میگن زن رو چه به حرف زدن؛ زن باید تو پستوی خونه باشه و بچه بزرگ کنه. در ایران سالیانه ما شاهد تجاوزها و کشته شدنها ، مطلقه شدنها و موارد بی شماری از این قبیل وحشیگری ها به زنان هستیم که درد من و همه  زنهای ایرانی است.

زن از هیچ امنیتی در ایران برخوردار نیست. هیچ وقت وجودت دیده نمی شه، فقط و فقط جسم تو برای مرد ارزش داره اونم تا زمانی که بخواد ازش لذت ببره. خود من از زنانی هستم که در دوران زندگی در ایران بارها و بارها توسط مردان وحشی مورد هجوم قرار گرفتم. هزاران حرف غیر انسانی و رفتار بیش از حد حیوانی را از آنها شاهد بودم. با تمام این دردها و هزاران درد نهفته در دل، من بعنوان یک زن چگونه می توانم بگویم حق؟

جامعه  فاسد من حقی را که از آن من است از من می ستاند.من می خواهم زنده باشم، نفس بکشم، به اوج برسم، به مفهوم انسانی ترقی کنم و آدمیت را درک کنم. من نمی خواهم تو به من بگویی چه کار کنم، فرمانبر باشم، کور و کر باشم، ترسو باشم، کتک خور باشم و هزاران حرف نامربوط بشنوم.

هیچ کس مالک جان دیگری نیست . چرا من نباید حق حیات داشته باشم، چرا باید خودم گورکن آرزوهایم باشم، چرا باید تنها دغدغه ی قلبی من غم و اندوه باشد؟ منم آدمم مثل تو ، چطور می شود تو خود را حاکم روح و جان من می دانی و سرنوشتم را به دست میگیری؟

 من از این همه بی عدالتی ها و حق کشی ها خسته ام، از این همه بی وفایی ها خسته ام، از مرگ آرزوها خسته ام، از گریه های شبانه خسته ام، از خون دل خوردن ها خسته ام.

بگذار من در دشت پر از گل بدوم و در آسمان آبی پرواز کنم و خنده ای سر دهم از ته دل و فریاد شادی کشم و همچون گل بشکفم.

                                                      همه ی زیبایی های دنیا یکجا تقدیم تو باد   

مژگان نخعی: رئیس جمهور آخوند یک حُسن داره ،که مثل همه آخوندهای دیگه حرف زیاد می‌زنه

mojgan naxaee

نه میگه برنامه‌اش چیه، نه یک کلمه حرف راست از دهنش در میاد. صاف صاف تو چشمات نگاه میکنه و دروغ میگه، از این نظرهیچ فرقی‌ با احمدی نژاد نداره، فقط یک فرق داره که روحانی با لبخندی بر لب ظاهر شد و تظاهر به اینکه همه‌چیز آرومه در مملکت همه خوشحالند  و به مردم قول داد تا خرابیهای احمدی نژاد را آباد کند، و ایران گلستان شود  از طرف دیگر در گذشته تندرویها و چهره خصمانه و توهمات احمدی نژاد باعث مضحکه در ملل دیگر گردیده چنانچه همه دولت‌ها و حتی مردم عادی در سراسر دنیا وقتی‌ حرفی‌ از ایران می‌شه، فوری با خنده و تمسخر از آن‌ رئیس جمهور فرهیخته که هاله نورش چشم جهانیان را کور نموده یاد.

روحانی هم مثل بقیه شعار میده، حالا این خط و این نشون،البته بعد از سونامی  که احمدی نژاد تو کشور راه انداخت اون الان روی لبه سونامی ایستاده با قایق کوچکش که شاید فکر میکنه می‌تونه سرو سامانی به وضع  نابسامان کشور بدهد. البته با اعضائ کابینه ا ش که انتخاب شخص خودش بود است، چه گل و بلبلی شود. پورمحمدی و رحمانی گزینه دیگر روحانی بوده‌اند که در اینجا به پورمحمدی  اشاره می‌کنیم که سال ۵۹ تا اواسط ۶۱ به‌ عنوان دادستان انقلاب اسلامی بندر عباس بود که برای حدود ۳۰۰ نفر در زندان بندر عباس حکم اعدام صادر کردند که محدوده سنی اعدام شدگان بین ۱۷ تا ۳۰ سال نشان می داد که ترکیبی ازمعلّمین، دانشجویان و دانش آموزانی بودند که در اعتصابات همان سالها دستگیر و در زندان بسر می بردند. پورمحمدی یکی از جنایتکاران جمهوری اسلامی بوده و اکنون هم همین است.اسناد و شواهد روشنی وجود دارد شواهد وی مرتکب به جنایت علیه بشریت شده است. وی از سنّ ۲۰ سالگی در دادستانی نشسته و حکم اعدام صادر می‌کرده. انتخاب پورمحمدی به عنوان وزیر دادگستری در دولت روحانی که یکی‌ از منفورترین جانیان قرن می‌باشد اشتباه بزرگی‌ است، او کسی‌ بود که در آن سالها در ایران،هولوکاست راه انداخت و برای  جوانان مردم حکم اعدام صادر کرد.

چند تن از وزرا، با مدارک بالایی‌ که به اصطلاح تحصیل‌کرده هستند  در این دولت سرکارند، با وجود همه اینها کاملا معلوم است که اینها نگاهشان درباره حقوق بشر کاملا بسته است، چون همگی‌ تابع ولایت فقیه هستند و ولایت مدار. در آخر هم اشاره کوچکی می‌کنم به یکی‌ از جلسات  لهو و لعب این حضرات که به اتفاق شخصیت‌هایی‌ که اکنون در دولت مطرح هستند در باغی در کرج به اتفاق برگزار کنندگان این جلسه که متاسفانه یکی‌ از دوستان نزدیک هستند. ،طبق گفته‌هایش پورمحمدی در آنجا با پشتکار فراوان از بس که به فکر اصلاح مملکت و”شکوفایی نسل” جوان بوده است. بعضی از افراد را به همراه خود آورده بود و داشت به آن رسیدگی میکرد و حتما اعدامهای اخیر که در این دولت انجام شده بود نیز به دست با کفایت ایشان بوده 

مرگ بر جمهوری اسلامی                    

 

 

 

 

مهرزاد زرنگار : از دیپورت تا اقامت ۴۸ ساعت دلهره آور

mehrzad

داستان من هم  مثل خیلی از پناهندگان و فراریان از جهنم جمهوری منحوس اسلامی در آلمان رقم  میخورد. جابجایی متعدد تا کمپ موقت، سپس مصاحبه با اداره مهاجرت  و بعد از آن رها شدن در مکانی نامعلوم  و بی امکانات که حیوانات اهلی هم در آن زندگی نمیکنند. ولی در این میان افرادی پیدا میشوند که  تحت فشار بیشتر هستند. بخصوص در میان سیاسیون و فعالین. هر چقدر با رژیم محکمتر برخورد کنی بیشتر تحت فشار هستی. متاسفانه در پروسه پناهندگی من، با تمام دلایل محکم و مدارک کامل بدون اینکه حتی مدارک من دیده و شنیده شوند سه بار جواب منفی از آپریل  2011 الی جولای ۲۰۱۳ دریافت کردم. همه ماجرا از آخرین جواب منفی شروع شد. درخواست  تجدید نظر در مورد پرونده را از طریق وکیلم به دادگاه فرستادیم و اصلا بدون هیچ جواب خاصی برگشت خورد. عملا از تاریخ دوازدهم آگوست ۲۰۱۳ مجوز تردد  و زندگی در اآلمان را نداشتم. از همان ابتدا، حضورم در اینجا به واسطه آشنایی خانوادگیم با مینا احدی و دوستان از احزاب چپ  با آنها ارتباط داشتم و سعی میکردم در آکسیون های اعتراضی بر علیه رژیم شرکت کنم. خودم هم در منطقه راینلندفالتز چادر اعتراضی و میز اطلاعاتی بر علیه رژیم و در حمایت از حق پناهندگی برگزار کرده بودم. خوشبختانه فدراسیون سراسری پناهدگان در آلمان و با مسئولیت خانم شهناز مرتب کاملا فعال و پویا بودند. با فدراسیون تقریبا رابطه تنگاتنگی داشتم و همچنین از اعضای فعال سازمان اکس مسلم در آلمان بودم. بعد از رد شدن درخواست تجدید نظر، سریعا با شهناز مرتب تماس گرفتم و او نیز که از قبل در جریان کیس و فعالیت من بود در این مورد احساس خطر کرده بود. روز هشتم آگوست ۲۰۱۳ از فرانکفورت به کوبلنز که من زندگی میکنم آمد به همراه  یکی از فعالین آلمانی در مورد حقوق پناهندگان. در منطقه با احزاب و گروههای آلمانی آشنا بودم بخصوص حزب پیراتن. باید دوشنبه دوازدهم آگوست به اداره خارجیها میرفتم بابت تمدید مجوز تردد که تقریبا مطمئن بودیم که امکان بازداشت من از همانجا بسیار زیاد است. به همراه ماریا مسئول حزب پیراتن شهر کوبلنز به اداره خارجیها رفتم. طبق حدسیاتمان، اداره خارجیها من را برای دیپورت توسط پلیس بازداشت کرد. در همان محل سریعا با شهناز مرتب  و دیگر دوستان آلمانی تماس گرفتم. قبلا هم با نازنین برومند مسئول دوم اکس مسلم صحبت کرده بودم و برای او اس ام اس زدم. ابتدا به بیمارستان جهت آزمایشهای خروجی رفتم ومیشه گفت از ساعت ۱۰ صبح بود که  48 ساعت ماراتن زندگی یا اعدام استارت خورده بود. لحظه به لحظه با شهناز مرتب  در تماس بودم. کار باید به رسانه ها و جراید میکشید. اداره خارجیها هم  نمیخواست این اتفاقات رخ دهد. پیشاپیش برایم از لوفتهانزا  بلیط تهیه کرده بودند. برای ساعت ۱۷:۳۰ همان روز به سمت تهران. به دلیل زندگی در شرایط سخت ایران و همچنین چون از خانواده زندانیان سیاسی واعدامیان بودم تقریبا یاد گرفته بودم که نباید بترسم و محکم باشم. تقریبا تا ساعت ۱۳ مراحل اداری خروج تمام شده بود و من تنها یک شانس داشتم آن هم آخرین دادگاه برای اینکه بتوانم یک مقدار وقت بگیرم برای اعتراض مجدد. باید تا ساعت ۱۶:۳۰ دقیقه که وقت دادگاه داشتم در بازداشتگاه پلیس میماندم. یک ساندویچ سرد خوردم و مقداری آب و به فکر رفتم که چه بگویم و چه نگویم…..

در بیرون، فدراسیون سراسری پناهندگان و احزاب آلمانی تدارک یک طوفان  در سطح مدیا را داده بودند. من بعد از آزادی فهمیدم که هر لحظه یک خبر و یک اطلاعیه برعلیه دیپورت من نوشته شده بود. وکیلم هم در راه بود. از کلن باید میامد به کوبلنز و متاسفانه آن روز باران شدیدی هم میبارید. من به همراه اسکورت پلیس همانند یک  مجرم به دادگستری  کوبلنز فرستاده شدم. مترجم هم آمده بود. برق خوشحالی در چشمهای مسئول اداره خارجیها که میخواست من را دیپورت کند  دیده میشد و شاد و بشاش بود. وکیلم که رسید جلسه دادگاه برگذار شد. وکیل من هم با بیان اینکه  این بازداشت بدون خبر قبلی بوده و کلا از اصل اشتباه و خلاف قانون است صحبت خود را آغاز کرد. بحث بر قانونی بودن این ماجرا بالا گرفت و وکیل من ثابت کرد این کار اشتباه بوده و همچنین برگه فاکس شده درخواست تجدید نظر که درساعت ۱۲:۴۱ دقیقه همان روز به اداره مهاجرت فرستاده بود تقدیم قاضی کرد. قابل توجه دوستان  داخل ایران که قاضی یک زن بود. بالاخره قرار بر این شد برای بررسی بیشترپرونده  من به زندان معروف اینگلهایم که افراد را برای دیپورت در آنجا می برند فرستاده شوم. این همان چیزی بود که برای رشد طوفان اعتراضی لازم داشتیم . از کوبلنز تا اینگلهایم تقریبا ۱ ساعت راه بود. قبلا در مراسم اعتراض  به این مکان و لغو دیپورت پناهجویان به آنجا رفته بودم.

در ماشین حمل زندانیان بدون اینکه اجازه برداشتن یک سری لباس از خانه را داشته باشم سوار شدم و با سرعت بالایی به سمت شهر و زندان اینگلهایم راه افتادیم. در راه با شهناز مرتب و نازنین برومند تماس داشتم از طریق موبایلم آخرین اطلاعت را به آنها دادم. لحظات سنگینی بود. چون  یک آتئیست بودم و خط سیاسی خودم را هم بر علیه رژیم داشتم، حتی فکر رسیدن به ایران هم برایم آزار دهنده بود. در ورودی زندان پیاده شدیم و بعد از یک حمام اجباری در فضایی سرد . مدارک و لوازمم را تحویل دادم و به اتقاق به قرنطینه رفتم. شب سختی بود چون موبایلم دوربین داشت اجازه بردن داخل را نداشتم. یک کارت تلفن ۵ یورویی خریدم و شماره زندان و آدرس را به دوستان دادم و دیگر ارتباط با بیرون تقریبا قطع شد. شب سختی  بود و خودم را با دیدن  فیلم و اخبار مشغول کردم. اتاقها یک سلول انفرادی بود با یک کمد و یک دستشویی و تلویزیون و یک کتری برقی. تقریبا ۱۰ متر مربع و درب بزرگ که همیشه بسته بود و یک زنگ بود که با فشردن آن با مرکز ارتباط برقرار میکردیم. مرکز من میخوام برم حمام، مرکز من میخوام برم هوا خوری، مرکز من میخوام تلفن بزنم. تقریبا ساعت ۱۱ صبح بود که نگهبان آمد و گفت باید بریم پیش مسئول سوسیال زندان. مترجم هم آمده بود ولی چون آلمانی تقریبا بلد بودم نیازبه مترجم هم نبود. وقتی وارد شدم دیدم مسئول سوسیال داره با تلفن صحبت میکند و از آن طرف هم صدای شهناز مرتب  بود و بعد از صحبت، گوشی را به من داد و با شهناز مرتب بعد از تقریبا یک روز صحبت کردم. بهم امید داد و گفت که بیرون چه خبره و بچه ها در حال تدارک یک راهپیمایی و اعتراض برای آخر هفته هستند جلوی درب زندان.  بعد از صحبتم با تلفن با  مسئول سوسیال صحبت کردم و لباس به من دادند و رفتم به سلول. دوباره از سلول قرنطینه به سلول دائم  در طبقه بالا برده شدم. بعد از نهار یک استراحت کوتاه داشتم بهمراه کمر درد شدید ناشی از استرس که واقعا سمت چپ بدنم را فلج کرده بود. یک قرص مسکن از دکتر گرفتم.  دوش گرفتم و کمی هوا خوری. شام را خوردم و دوباره تلویزیون و سه شنبه هم به چهارشنبه صبح رسید. صبحانه را خوردم و رفتم هوا خوری. برای روحیه دادن به خودم شعر میخواندم و میدویدم. برگشتم به سلول و نهار خوردم و یک نفر از طرف کلیسای کاتولیک آمد که در راه متدین کردن من ناکام ماند و با دادن یک شکلات به من خداحافظی کرد. روی تخت دراز کشیده بودم که درب سلول باز شد. نگهبان آمد و یک شماره به من داد و گفت به این زنگ بزن. دیدم شماره شهناز مرتب هست. بی خبر از همه جا شماره را گرفتم و چون کارت تلفنم در حال اتمام بود از وی خواستم به من زنگ بزند. هیچ کس بهتر از شهناز نبود که خبر خوب به من بده  و گفت مهرزاد تو آزادی  با جواب مثبت پناهندگی . انگار یک بشکه آب سرد روی تنم ریخته بودند. ماموران زندان هم آمدند و گفتند تو آزادی و وسایلت رو جمع کن و تحویل بده. بعد از تلفن شهناز مرتب با آقای رحیم اشمیت که یک ایرانی و از اعضای حزب سبزها در آلمان هستند صحبت کردم و تبریک گفتند. باورم نمیشد. در بهترین شرایط من باید میرفتم برای تجدید نظر و اینجا بود که  با تمام وجودم اتحاد و همبستگی و قدرت موجود در اعتراض را لمس کردم. همیشه دوست داشتم یک اعتراض بزرگ پناهجویی مثل وورتسبورگ درست کنم و همه بچه ها مثبت بگیرند ولی بچه ها حاضر به اعتراض نبودند. بعضی ها از این شرایط لذت میبردند.

بعد از تحویل لوازم و یک سری مراحل اداری برای من یک بلیط قطار خریدند تا برگردم به خانه. در کمال وقاحت از پولهایی که بهشون تحویل داده بودم برایم بلیط گرفته بودند و با بی شرمی تمام من را دم درب زندان پیاده روانه کردند و من مسیر تقریبا ۴ کیلومتری زندان تا ایستگاه قطار را با وجود کمر درد شدید طی کردم. کابوس تمام شده بود و آزادیم را به کمک تمام دوستان بدست آوردم. جا دارد که از شهناز مرتب عزیز، مسئول فدراسیون  در آلمان  تشکر مخصوص بکنم همچنین از مینا احدی  و نازنین برومند از سازمان اکس مسلم آلمان که همواره پشتیبانم  بودند. ناگفته نماند که دوستان آلمانی  از احزاب و گروههای مختلف هم نقش بسیار مهمی در این حرکت اعتراضی  داشتند که از همه آنها نیز صمیمانه ممنونم.

در پایان باید این نکته را متذکر شوم که اعتراض به وضعیت بلاتکلیفی و دریافت پناهندگی حق تمام کسانی است که از گرداب ملایان خارج شدند. فقط باید محکم ایستاد  مبارزه کرد تا به این حق دست یافت.

با سپاس از شما

مهرزاد زرنگار  پناهنده سیاسی  و از اعضای سازمان مرکزی اکس مسلم در آلمان

 

 

مهسا مهرگان: در مورد فیلم رسوایی

mahsa

حقیقت انسان به آنچه اظهار میدارد نیست، بلکه حقیقت نهفته در آن چیزی است که از اظهار آن عاجز است … بنابراین اگر خواستی او را بشناسی نه به گفته‌هایش بلکه به ناگفته‌هایش گوش کن

 (زیگموند فرید)

 

این جمله حکایت از آن دارد که مسولان جمهوری اسلامی، مسئولانی که اظهار میکنند که شرایط اجتماعی، سیاسی، اقتصادی، فرهنگی‌،همه و همه بر خواسته ملت ایران است و هیچ مسئله‌ای از قبیل تحریم‌ها، نبودن دارو مردم را تهدید نمیکند و آنها هم  خیلی‌ راضی‌ به زندگی‌ خود ادامه میدهند.

 

در میان  این همه سئواستفاده هایی که به اسم ملت ایران و به کام خودشان تمام میشود، کسانی‌ هستند که با ساختن فیلمهای مختلف نه تنها از این اراذل جمهوری اسلامی دفاع میکنند بلکه هدفشان تغییر دادن فکر وعقیده مردم می‌باشد. برای مثل در فیلم (رسوایی) ساخته (ده‌‌‌ ‌نمکی) سرگذشت دختری به نمایش گذاشته  میشود که بخاطر امرار معاش و کمک به خانواده‌اش مجبور به دزدی میگردد و در اوج این مشکلات به طور ناگهانی با آخوند مسجد محلشان آشنا میشود. آخوند به مهربان فیلم تبدیل شده و بدون هیچ توقعی به آن  دختر کمک مالی‌ می کند تا دست از دزدی بردارد و او را به خدا شناسی‌ دعوت میکند. در پایان فیلم، رفتار و کردار این دختر بطور کلی تغییر می کند و فیلم به خیر و خوشی‌ تمام میشود.

اما مسلما شرایط در ایران مانند این فیلم که نشان داده شد نیست، زیرا از آخوند درجه ۳ پاپتی گرفته تا آخوندهای رده بالا و مقامهای دولتی، سران مملکت که همه و همه آخوند زاده هستند بی‌ رحمترین و کثیف‌ترین قشر جامعه را تشکیل میدهند؛ به زبان ساده‌تر از فرهنگ، اخلاق و وجدان بهره‌ای نبرده اند، به هر طریقی می‌خواهند از مال و ناموس مردم سؤاستفاده کنند و همچنین در پی‌ غارت مال و اموال مردم هستند. اینها قانون گذار‌های مملکت ما را تشکیل میدهند آیا به واقع میشود به آنها اعتماد کرد؟

ما شاهد مسائلی‌ در ایران هستیم که اشک بر چشمانمان را جاری می‌کند. زنی‌ ۴۰ ساله زیبارویی برای صحبت با قاضی‌ پرونده شوهرش به دادگاه رفته که از آن قاضی درخواست کمک و مطالعه  مجدد پرونده نماید و در واقع آن زن خواستار عدالت در مورد محکومیت شوهرش بود تا او را از حکم اعدام نجات دهد. حکمی که هیچ وقت حق شوهرش نبود. این قاضی که یک آخوند مهربان هم به نظر میامد با شرط و شروطی که برای آن زن گذاشت در نهایت حکم پرونده را عوض کرد. این زن با قبول کردن شش ماه صیغه با قاضی پرونده توانست از این طریق شوهرش را، همدم خود را از مرگ و اعدام نجات دهد. نجات از حکمی که به هیچ وجه  حق شوهر وی نبود. البته موارد بسیار زیادی از قبیل صیغه ، رشوه و … در تمام زمینه‌های قانونگذاری ایران به وضوح دیده میشود. حالا کجاست، آن آخوند مهربان که هدفش فقط کمک به مال و ناموس مردم باشد بدون هیچ توقعی ؟؟؟

مرگ بر چنین حکومت و قانونی که انسانها در آن کوچکترین ارزشی ندارند

 

 

 

 

 

علیرضا محمدیان: داستان زندگی پناهندگان در ترکیه

alireza m 242 x 316

 

با سلام بر تمامی یارن و مبارزان

علیرضا محمدیان فعال سیاسی و آزادیخواهی هستم که به جرم شفاف سازی اذهان عمومی و خبررسانی مردم دور از وطن، در جریانات خرداد ۸۸ و فعالیتهایم در راستای آزادی گرفتار خشم  جمهوری اسلامی شد.

من فرزند کوچک ایران زمینم و باتمام وجود قلبم برای ایران وایرانی می تپد .وظیفه ام حکم میکند تا دمی در کنار شما همراهان هر هفته به بیان مشکلاتی که پناهجویان ایرانی در ترکیه آنرا از نزدیک لمس میکنند بدین سان بپردازم که از نزدیک نظاره گر آنها هستم. با این امید که شاید دید حقیقت خواهان باز شده و به حکم انسان دوستی، دست گرمی به سوی این دوستان گرفتار در بیرون از ایران دراز شود.

پاهاش رو از سرما تو بغلش گرفته بود نگاهش سرد و بی روح بود انگار از چیزی میترسید روی دوپا نشسته بود کنار درهای بلند آهنی،  چند وقت یکبار سرش را بالا میگرفت و دور و برش را نگاهی می انداخت.  سرش را که بالا گرفت توانستم صورتش را ببینم.  دختری ریز نقش با چشمانی قهوه ای و پوستی گندمگون،  حدودا ۲۲ ساله به نظر می آمد. لباسهای خاکی !! هنوز مانتو برتن داشت ویک روسری بر سر نمیدانستم اهل کجاست ! افغانی، عراقی یا ایرانی!  اما هر چه بود صورتی گرم و شیرین داشت.  هر چه بود به نظر می آمد تنهاست.  من روی نیمکتی نشسته بودم و کنارم چند نفر، آن چند نفر بلند شدند وبه سمت درب سازمان ملل رفتند دخترک نگاهی کرد و ایستاد و به سمت من آمد و در کنار من نشست.  تو حال و هوای خودم بودم که ناگهان پرسید : میبخشید ساعت چنده ؟ ایرانی بود.  با لبخند به سمتش برگشتم گفتم: ده ونیم و دوباره سکوت !! بیسکوئیتی را از کیفم بیرون آوردم و اول به او تعارف کردم برداشت و تشکر کرد و سکوت مابینمان را او شکست و پرسید : چرا اینقدر طول میدن ؟ همیشه همینجوریه؟

میدانستم اما برای اطمینان پرسیدم اولین باره اینجا میای؟

گفت : آره با لبخندی رو بهش گفتم: پس نمیدونی اینجا فقط باید انتظار کشید.

پرسیدم تازه از ایران اومدی ؟ گفت: آره من با قاچاقچی اومدم همین امروز رسیدم آنکارا. خیلی خسته ام.

 پرسید : شما چی؟ تازه اومدین ؟

گفتم : نه دختر جون من ۳ساله اینجام !

چهره اش درهم رفت و با دهان باز و چشمهای گرد شده پرسید: ۳ سال ؟؟

با لبخندی آروم و تکان سر متوجهش کردم که درست شنیده.

اشک در چشمانش حلقه زد و گفت: اگه من قرار باشه ۳ سال اینجا بمونم که میمیرم. من پول زیادی ندارم. کسی رو هم ندارم اینجا حمایتم کنه من از ایران فرار کردم ممنوع الخروج بودم .نمیدانم چطور شد که کم کم بهم اعتماد کرد و داستان سفر و خروجش را برایم گفت که با چه مشکلاتی دست و پنجه نرم کرده و چه خطراتی را به جان خریده تا توانسته از ایران خارج شود.

 

به گفته خودش چهارده روز در راه بوده؛ از کوه و کمر و دره و جاده با چه خطراتی گذشته تا به اینجا رسیده ومیگفت که : از جاهایی رد شدم که هر لحظه مرگ را جلوی چشم خودم میدیدم یه بار نزدیک بود از کوه بیفتم ولی حالا با این اوصافی که شما میگین، فکر کنم اینجا بمیرم.

در دلم آتشی به پا بود از وصف دردهای دخترک؛ و بغض راه گلویم را میگرفت اما برای دلداری به آن دختر بیچاره مجبور به ظاهر سازی بودم به زور لبخندی تلخ زدم. دستهای دخترک را در دستهای خودم گرفتم و گفتم : اینقدر ناامید نباش خدا بزرگه. لبخندی بر روی لبانش نشست.

خیلی دلم میخواست بدانم چرا ممنوع الخروج بوده پس بنابراین تنها به یک سوال اکتفا کردم. کیس ات سیاسیه ؟؟ گفت: آره

تو ایران زندان بودم و با وثیقه آزاد شدم تا موقع دادگاهم که بهم حکم بدند. پدرم از دار دنیا همین یه خونه رو داشت که اونم بابت وثیقه  من پرید ولی گفت فدای سرت فقط فرار کن و برو.

دلم از شنیدن داستانش به درد آمد وقتی کارش تمام شد برای خداحافظی پیشم آمد و گفت ممنون که به درد و دلام گوش دادین گفتم تنها کاری بود که از دستم برمیومد برو خدا به همرات نگران نباش همه چی درست میشه. لبخندی زد و رفت

وقتی رفت خیلی ناراحت بودم که چرا توانایی مالی برای کمک به این آدمها را ندارم. دوست داشتم کمکش میکردم اما افسوس که خود نیز گرفتارم.                                        

رقیه قاسمی: وسعت دید

roghieh 3

هر شب صدای جیغش به گوشت می رسه به همراه التماس و گریه، همیشه می بینی تو زباله دونهای شهر سرک می کشه، هرروز صبح با لباسی کهنه و کفشی پاره از جلو خونت می گذره، همیشه با گریه از مادرش میخواد عروسک پشت ویترینو براش بخره، هر روز ۴ صبح می زنه بیرون تا شاید  بتونه امروز کارکنه و شب با دست پر برگرده خونه، عصاشو لنگون لنگون می کشه و میاد سر کوچه میشینه تا کسی پیدا شه باهاش دردو دل کنه و…ووووو…

تو به چی فکر میکنی؟ فلانی سرویس قاشق و چنگالش از مال من بهتره باید از اون بهتر داشته باشم، تو مهمونی فلان شب لباسش از من باارزش تر بود باید بهترشو بخرم، یکی از دوستات مبلمان خونشو عوض می کنه و دعوتت می کنه تا بهت فخر بفروشه و تو در فکر بهتر از اون میفتی و…

رنگ دیوار خونه، گل حیاط ، زنگ درحیاط ، لوسترپذیرایی، فلان مدل گوشی، لپتاپ ساخت فلان کشور، سرویس ظرف فلان جنس، پرده حریرفلان طرح، میز نهارخوری ۳۶ نفره، پتو به اندازه ی ۵۰ نفر، یخچال فریزر بجای یکی دوتا، تلویزیون تو حال و تو خواب خودت و تو خواب بچه هات جداگونه، بچه هات حتما باید لپتاپه جداگونه داشته باشند، حتما باید بهترین مارک لباسهارو بپوشی، وقتی مهمونی میدی باید چند مدل غذا با دسرهای مختلف سرو کنی، باید بهترین ماشین بارنگ مورد علاقت زیر پات باشه، باید خونت تو بهترین قسمت شهر باشه، باید بهترین جواهراتو داشته باشی، بهترین مارک ادکلن و لوازم آرایشی بخری، بهترین مارک کت و شلوارتو تنت باشه و دوستاتو به گرونترین رستوران شهر دعوت کنی، حتی اگه پول نداری نزول کنی سالی یکبار سفر خارجه تا ارمنستان هم شده بری و خلاصه خودنمایی هر روز بیشتر از دیروز.

فقط کافیه یک سوال از خودت بپرسی این همه بیشترخواهی و این همه تجمل طلبی چه فایده ای به من می رسونه؟چقدر به شعور و معرفت من اضافه میشه؟ چقدرمنو به انسانیت نزدیک می کنه؟

متاسفانه تو درگیر روزمرگی هستی و روز به روز در این مرداب بیشتر و بیشتر فرو می روی و خودتم نمی فهمی روزی می رسه که دیگه هیچ چیز جز خودت برات مهم نیست، به هر کجا که می روی و هر کاری که میکنی فقط و فقط خودتو می بینی، نیازها و خواسته های خودت مهمه و نمی تونی ببینی بچه ایرو که هر روز با کفشهای پاره و لباس کهنه از جلو خونتون رد میشه، نمی تونی صدای فریادزندن همسایرو بشنوی، نمیتونی وجود هزاران بچه و زن فقیر رو تو خیابونا حس کنی، نمیتونی التماس بچه های گل فروشو بشنوی، نمیتونی حسرت یه بچه که عروسک پشت ویترین تمام دنیاشرو ببینی، نمیتونی پیرمرد یا پیرزن تنهای سرکوچرو درک کنی و نمیتونی دستهای پینه بستشونولمس کنی که هر خط اون هزاران سال زحمت و تجربست، نمیتونی گرسنگی بچه هایی که شبا شکم گرسنه سر به بالین می زارنو حس کنی، نمی تونی زحمت زنی رو که تو سن کم با وجود چند تا بچه قد و نیم قد شوهرشو ازدست میده و برای گذران زندگیش آرایشگری، خیاطی، بافتنی، تزریقات و نظافت منازل مردم را انجام می ده ببینی و…    

فقط یه چیز برات مهمه و اونم تامین خواسته های خودته ولو به هر قیمتی، دلت اونقدر در اثر مادیات کوچک شده و اونقدر خودتو دیدی که هیچ چیز و هیچ کس برات مهم نیست. حاضری نابودی همه چیزو همه کس رو ببینی ولی خودت ذره ای از خواسته هات کم نشه و به تک تکشون برسی.

پاره کن این پرده ی خودبینی و خودخواهی رو و ببین دنیای بیرون از تو چه خبره، حس کن، لمس کن، بشنو، درک کن، زندگی خلاصه و محدود به چهاردیواری وجودت نمیشه، زندگی این نیست که تو فقط خودتو ببینی و خودت برای خودت مهم باشی.

این اجازرو به خودت بده تا تو هم تو درد مردم شریک باشی، تو هم طعم بی خانمانی را بچشی البته نه بصورت واقعی، فقط کافیه از خواسته های مادیت بگذری و داشته هاتو با دیگران تقسیم کنی. هر چی بتونی از مادیات فاصله بگیری پنجره ی دلت باز میشه بسوی معنویت وجودیت و تو هم دنیارو و زندگیرو از زاویه ای دیگه می بینی.

چرا ما انسانها همیشه فرصتهای خوب زندگیمونو از دست می دهیم؟ چرا نمی گذاریم این حس خوب نوعدوستی در وجودمان ریشه کنه؟ چرا همیشه تو فکر نداشته هامون هستیم؟ چرا نمی تونیم نعمت های فراوان خدارا که هرلحظه به ما ارزانی دارد را ببینیم و شکر گزار باشیم؟ چرا دغدغه ی ذهنی ما شده پول ،پول و پول؟

ای خواهر و برادر من در ایران همیشه سرفراز، در این برهه ی زمانی که سخت ترین فشار برشماوارد است و رژیم خودخواه جمهوری اسلامی ایران برزندگی شما چادر سیاهی افکنده که دلهاتان را تیره و تار کند، خواهش میکنم از تک تک شما عزیزان که اجازه ندهیم رژیم غاصب و خونخوار بر ما پیروز شود و افسار زندگیمان را در دست گیرد.

امروز ما باید بیشتر از هر زمان دیگری هشیار باشیم  و بهانه به دست این جانیان ندهیم.این ما هستیم که می توانیم به یکدیگر کمک کنیم اگر کمی از خواسته های خودمان بگذریم و هموطن خود را مانند خود دوست بداریم و غم او را غم خود و شادیش را شادی خود بدانیم.

دراینصورت دیگر هیچ قدرتی هر چند قدرتمند نمی تواند در مقابلمان ایستادگی کند، چون من وتو با دستهای گره کرده و به هم فشرده به سویش می رویم.

چون این ما هستیم که دلهایمان برای هم می تپد، چون ما  نسبت به هم بی تفاوت نیستیم، چون درد تو منم آزار می ده، چون فقط خودم نیستم که حق زندگی دارم، می دونم تو هم میخوای نفس بکشی.

ای عزیزان من، ما باید بیدار شویم و بدانیم تنها کسی که می تواند ما را نجات دهد خودمان هستیم چون درد کشیدیم، چون خودمان خوار شدیم، چون خودمان آرزو به دل ماندیم، پس حالا این خودمان هستیم که می توانیم همه ی این مصیبت ها را که بر سرمان آورده در سایه اتحاد ویران کنیم وآسمان زندگیمان را در روز آفتابی و در شب پر از ستاره کنیم.

ما باید متحد شویم و فکر نکنیم زندگی یعنی من و خواسته های من، دیگران چه نقشی در زندگی من دارند !

ما باید بدانیم رژیم فاسد ایران از هیچ چیز نمی ترسه جز اتحاد ما ایرانیان.

بیائید صفوفی منظم و متحد در مقابل این همه بی عدالتی ها تشکیل دهیم و ریشه ی فساد را از بیخ و بن برکنیم.

هر کسی کو دور ماند از اصل خویش

باز  جوید  روزگار  وصل  خویش

ای مردم ایران اصل زندگی ما غوطه ور بودن در منجلاب فقر و بدبختی نیست، بیائید با هم پنجره های خوشبختی را به رویمان بگشائیم.

 

                                                               رقیه قاسمی