سلام دوستان؛
اسمم محمدرضا حسینی است. در افغانستان متولد شدم. می خواهم از زندگی خودم بگویم. خیال نکنید میخواهم داستان سرایی کنم. آنقدر که بخاطرم می آید٬ وقتی پنج ساله بودم٬ روزهایی تلخ زندگی به سراغم آمد. به همراه خانواده ام٬ دو برادر و دو خواهر٬ پدر ومادرم درافغانستان درشهرغزنی زندگی میکردیم .طالبان به شهرمون حمله کرد. آنها به طور ویژه ای با مسلمانان شیعه بدتر بودند. پدرم درشهرمون یکی ازبهترین نوحه خوانها بود٬ پدربزرگم حسینیه داشت. طالبان از این موضوع باخبر شدند و به خانه ما حمله کردند. پدرم تلاش کرد فرار کند. هنگام فرار تیراندازی کردند و پای پدرم بشدت مجروح شد. پدرم توانست با همان پای مجروح بگریزد و دیگر هرگز به خانه بازنگشت ومجبورشد ما را تنها بگذارد و به ایران فرار کند.
پدرم رفته بود ما خیلی کوچیک بودیم فقط مادرم بود که مواظب ما بود. ما روزهای سختی را میگذروندیم. هر روز طالبان سراغ پدرم را میگرفتند دیگرغزنی جای ما نبود. سرمای زمستان بیداد میکرد٬ به کمک عمویم از راههای سخت و بسیار خطرناکی قاچاقی از غزنی گریختیم و خودمان را به ایران رساندیم. پدرم را درشهرتهران پیدا کردیم. هیچ سرپناهی نداشتیم٬ از همه بدتر در ایران غیرقانونی بودیم. بخاطرهمین دولت ایران حاضر نشد پای مجروح پدرم را درمان کند و تیر را ازپایش در بیارود. به ما گفته بودند چون دولت ایران شیعه است٬ کمکتان خواهد کرد. راست بود٬ دولت ایران شیعه بود ولی انسان براشون ارزشی نداشت ما نا امید شده بودیم هیچ راه برگشتی نبود! مجبورشدیم در ایران غیرقانونی زندگی کنیم. تا یک هفته درسرمای زمستان در پارک میخوابیدیم هیچ لباس گرمی نداشتیم پدرم پایش بشدت درد میکرد. پول نداشتیم که خانه ای اجاره کنیم بعد از یک هفته مادرم یک موسسه خیریه پیدا کرد گفت بریم آنجا تا به ما کمک کنند. به ما در یک زیر زمین که واقعا جای زندگی انسان نبود جایی دادند. چاره ای نداشتیم٬ مجبور بودیم بپذیریم. زندگی در زیرزمین را در شرایط بسیار دشواری را شروع کردیم. تهیه لوازم اولیه برای زندگی واقعا میسر نیود. یک ماه اول را سپری کردیم. پدرم نمیتونست کار کند٬ زمین گیر شده بود. برای تامین زندگی٬ مادرم تصمیم گرفت در خانه سمبوسه درست کنه و من بفروشم تا مخارج زندگی فلاکت بارمان را تامین کنیم. کار حرفه ای من از همین سن کودکی شروع شد! در کنارمن مادرم خیلی زحمت میکشید برای ما هم مادربود هم پدر. ما در زیر زمین آن خانه ۳ سال زندگی کردیم. حالا دیگر هشت ساله شده بودم. علاقه زیادی به درس خواندن داشتم مادرم من و یکی از خواهرهایم را برای نامنویسی به مدرسه ای در همان حوالی برد. از ما مدرک خواستند و ما نداشتیم. از مدرسه بیرونمان کردند. با پرس و جوی زیاد٬ عاقبت مادرم یک مدرسه افغانی به نام مدرسه رسول اکرم٬ پیدا کرد٬ مدرسه مجوز نداشت و غیرقانونی محسوب میشد. در آنجا درس را شروع کردیم.
دو سال دراین مدرسه روزها درس خواندم و بعد از ظهرها سمبوسه میفروختم. دولت ایران از غیرقانونی بودن این مدرسه مطلع شد. ماموران دولتی٬ گفتند اینجا باید را سریعا تعطیل کنید. مدیر حرف آنها را گوش نکرد یک هفته بعد پلیس آمد و همه ما را زدند و از مدرسه بیرون کردند. مدرسه مان را بستند. من و خواهرم دیگه نتونستیم درس بخونیم چرا؟چون افغان بودیم٬ جنگ زده بودیم٬ مدارک شناسایی نداشتیم ما از ترس جونمون به کشور ایران پناه آورده بودیم. من و خواهرم ناامید شدیم ولی چاره ای نبود. نتونستیم بیشتر از ۲ کلاس درس بخونیم وقتی بچه های دیگر رو میدیدیم که به مدرسه میروند٬ با حسرت نگاهشان میکردیم٬ چراما مثل اونها نباید بریم مدرسه!؟ در ایران همه چی برای ما غیر قانونی بود مدرسه٬ کارکردن٬ تفریع کردن٬ چرا!؟ مگر ما انسان نیستیم؟ در افغانستان در امان نبودیم٬ همه جا ناامنی و جنگ و کشتار بیداد میکرد. ولی در ایران بدتر از افغانستان بود. ما کاملا غیرقانونی بودیم. بی ارزش بودیم٬ به اجبار و از ترس جان به ایران فرار کردیم. فکر میکردیم که در ایران در امانیم ولی اصلا اینطوری نبود اگر دولت ایران ما رو دستگیر میکرد به کشورمان برمیگرداند. میکرد.
روزهای تلخ به سختی میگذشت. فقط باید تحمل میکردیم! من بزرگتر شده بودم. در یک کارگاه آهنگری با مشقت زیاد کاری دست و پا کردم. هفته ای پانزده هزار تومان میگرفتم. کارم سخت و سنگین بود. این درآمد ناچیز کفاف زندگی حقیر ما را نمیداد. مجبور بودم حتی روزهای جمعه که تعطیل بودم سمبوسه بفروشم.
این حق یک انسان نیست که از ترس جانش به جایی پناه ببره که وضع از قبل هم بدتر بشه. هیچ کمکی به ما نشد. تازه ما تقا٬ضای عجیبی نداشتم٬ فقط میخواستیم تیر را از پای پدرم دربیارند ولی اینکار را نکردند. با گذشت هر روز درد پایش بیشتر و بیشتر میشد تا بعد چند سال درد جانکاه٬ یک پایش پنج سانتیمتر کوتاهتر شد. آن تیر حالا دوازده سال است که در پای پدرم مانده و هنوز هم دارد درد میکشد. در ایران آنقدر رنج و بدبختی دیدم که فکر نمیکنم هیچ وقت از ذهنم پاک بشود تنها من بدبختی ندیدم برادرهایم و خواهرانم هم به همین شکل عذاب کشیدند. مثل من از تحصیل محروم شدند.
پدرم پنجاه سالش شده و مادرم ۴۵ سال دارد. مادرم نباید کار کند ولی هنوزهم دارد کار میکند مجبور است نان آور خانواده باشد و کار کند. مادرم از شدت غم و غصه دچار ناراحتی قلبی شد.
یک شب٬ نصف شب بودحال مادرم بد شد٬ مادرم دستشوگذاشته بود روی قلبش نمیتونست حرف بزنه خیلی ترسیده بودیم! سراسیمه رفتم در خانه همسایه را زدم و با گریه گفتم حال مادرم بد شده همسایه دلش سوخت و به کمک ما آمد٬ با اتومبیلش مادرم را به بیمارستان رساندیم. به دکتر گفتم حال مادرم خیلی بده! دکتر به من نگاه کرد و گفت کجایی هستید؟ گفتم افغانی! پرسید مدارک شناسایی دارید؟ گفتم نه نداریم! با رفتار خیلی بد گفت بروید بیرون! التماسش کردم٬ گریه کردم٬ قبول نکرد! مادرم را به بیمارستان دیگری رساندیم. آنجا هم همینطور از ما مدارک هویتی خواستند. مادرم داشت از دست میرفت. همسایه ای که ما کمک میکرد مبلغ زیادی بول به آنها پیشنهاد کرد. قبول کردند و مادرم را بستری و عمل جراحی کردند. ما پولی در بساط نداشتیم. همسایه قبول کرد پول رو بده ما بعدا کم کم پس بدیم. حال مادرم رو به بهبودی رفت. به خانه آوردیمش. اما روزهای سخت دو برابر شد. ما بدهکاری زیادی بالا آورده بودیم. با دستمزدی که من میگرفتم حتی بخور و نمیر هم نمیشد زندگی کرد. با این در آمد حقیر٬ امکان نداشت٬ هم خودمان را اداره کنیم و هم قرض همسایه را پس بدهیم. مادرم مجبور شد کار کند. مادرم در تهران دست فروشی میکرد تا پول همسایه را پس بدهیم برای ما خیلی سخت بود ولی مجبور بودیم. روزهای تلخ قصد پایان نداشت. انگاری بدبختی با من رفیق صمیمی شده بود.
حال دیگر من نوجوان بودم. یک روز داشتم از سرکار به خانه برمیگشتم که یک ماشین پلیس جلوی پایم توقف کردند و مرا به کلانتری بردند. پرسیدند چقدر پول داری؟ گفتم هیچی. جیب هام رو گشتند٬ دیدند واقعا چیزی ندارم! گفتند پس حالا که پول نداری باید همه توالت ها رو بشویی. مجبور بودم٬ من این کارو کردم و گریه میکردم که دیپورتم نکنند. ۶ ساعت نگهم داشتند بعد مرخصم کردند.
مادر و پدرم خیلی نگرانم شده بودند. همه چی رو گفتم. مادر و پدرم میترسیدند که دوباره برایم این اتفاق پیش بیاد. تصمیم گرفتند هر طور شده مرا از ایران خارج کنند و به کشور دیگری بفرستند تا در امان باشم.
درسن نوجوانی پدر و مادرم را در شهر تهران ترک کردم و از راه قاچاق به کمک قاچاقچی با سختی و مشقت فراموش نشدنی به ترکیه رسیدیم.
در بدو وردم به ترکیه٬ گرفتار راهزن ها شدم. دزدها مرا گرفتند و به خانه ای بیرون شهر بردند. تا میتوانستند مرا کتک زدند. من زبونشون رو نمیفهمیدم. آنها از من پول میخواستند٬ من پولی در بساط نداشتم. بیست روز در اونجا زندانی ا م کردند سپس آزادم کردند. هیچ جایی را نمیشناختم. اتفاقی در مرکز شهر دو مردی را که با هم افغانی صحبت میکردند٬ دیدم. از آنها کمک خواستم. پرسیدند از کجا آمدی من همه چیز را براشون گفتم. ازشون تلفن خواستم تا به پدر و مادرم زنگ بزنم. پدرم وقتی صدای مرا شنید گریه کرد٬ فکر میکردند که من مرده ام. خوشحال شدند و از مردهای افغان خواستند که به من کمک کنند. آنها قبول کردند و من را به خانه خود بردند. به من غذای گرم دادند. پرسیدند کجا میخوایی بروی؟ گفتم هرجایی که در امان باشم. گفتند تو را از طریق دوستمان به یونان میفرستیم. قبول کردم که دوباره قاچاقی به یونان بروم بعد از دو روز٬ سفر جور شد. شبانه از شهر بیرون زدیم. خیلی ترسیده بودم. به جنگلی رسیدیم ۶ ساعت پیاده در جنگل در تاریکی شب راه رفتیم تا به رودخانه ای رسیدیم. نزدیک صبح بود. قاچاقچی یک قایق کوچک شبیه اسباب بازی را باد کرد من سوارش شدم. یک پارو هم بدستم داد. من پارو زدن بلد نبودم٬ به هر بدبختی بود با وحشت و ترس از کنار چند تمساح هم رد شدم و رسیدم به خشکی اون طرف رودخانه. با آدرسی که قاچاقچی داده بود٬ چهار ساعت پیاده رفتم تا به شهر رسیدم. به محض ورودم٬ پلیس مرا گرفت و یکراست به زندان برد. گفتم افغان هستم٬ مرا بعد از ده روز با یک برگه که فقط یک ماه اعتبار داشت آزاد کردند. با مکافات خودم را به ایستگاه قطار رساندم. مخفیانه سوار قطار به سمت آتن شدم. پیاده شدم. در این شهر بی در و پیکر هیچکس را نمیشناختم٬ برای خوابیدن در پارکی که افغانها در آنجا جمع میشند هرشب در سرمای شب در پارک میخوابیدم٬ پول غذا نداشتم٬ یکی از همین افراد گفت صبحها در کلیسا صبحانه میدهند٬ هر روز در کلیسا فقط کمی نان بخور و نمیر گیرم می آمد٬ ظهر و شب هیچی نمیخوردیم. سه ماه در یونان ماندم تا یک روز یک قاچاقچی افغان پیدا کردم. گفتم من میخوام از اینجا برم بیرون. گفت چقدر پول داری؟ گفتم هیچی. گفت من نمیتونم کاری بکنم. اگر هزار یورو داری تو رو میفرستم یک کشور امن. من پول غذا نداشتم چه برسد به هزار یور. به پدرم زنگ زدم گفتم٬ شاید پول جور بشه پدرم هم پولی نداشت. گفت دوستی در استرالیا دارم شاید کمکت کند. دوست پدرم به دادم رسید. تلفنی با قاچاقچی صحیت کرد و پول رو به حسابش ریخت.
قاچاقچی گفت از طریق هوایی میفرستمت سوئد. برایم لباس خرید و گفت با یک پیر زن خارجی باید بری فرودگاه.
سوار هواپیما شدیم بعد از چهار ساعت رسیدیم استکهلم. پیرزن به من گفت برو خودت رو تحویل بده. پلیس خودمو تحویل دادم. شب در کمپ ماندم و روز سوم من رو بردند به اداره مهاجرت آنجا از من مدرک خواستند٬ نداشتم وقتی به چهره شکسته من نگاه کردن گفتند تو۱۷ ساله نیستی٬ باید بروی به کمپ بزرگسالان. من داستان زندگی ام را تعریف کردم. گفتم از بچگی زحمت زیاد کشیدم و چهرم شکسته شده حرف منو باورنکردند و به کمپ بزرگسالان انتقال دادند. اونجا مرا با چهار نفر که عربی صحبت میکردند هم اتاق کردند. دوباره تنهایی نصیبم شد. در کمپ هیچ همزبانی نداشتم و روزهای سختی را میگذرانم. دوست و رفیقی در اینجا ندارم. دوست من فقط مرد پستچی است که هر روز ساعت یازده صبح میاد. من فقط انتظار اون رو میکشم که شاید امروز خبر خوبی برام بیاره من پنچ ماهه در اینجا انتظار میکشم. پدرم برام پاسپورت افغانی ام رو پست کرد.
روز مصاحبه ام اونو به اداره مهاجرت تحویل دادم٬ گفتم من هفده سالمه٬ گفتم جای منو عوض کنید اونها به حرف من توجه نکردند. گفتند تا روزی که جوابت میاد باید همین جا باشی. هیچ جوابی به من ندادند. من در این خانه دچار افسردگی شدم. فکر نمیکردم دولت سوئد با من اینجوری رفتار کنه منی که این همه سختی و بدبختی دیدم تا اینجا رسیدم!
فکرمیکردم با آمدن به این کشور دیگه راحت میشم. نه اینطور نبود این پنج ماه به سختی برایم گذشته. پدر و مادرم هنوز هم در ایران غیرقانونی زندگی میکنند و من خیلی دلم براشون تنگ شده ام. هر باری که با مادرم حرف میزنم فقط گریه میکند. دلش برام تنگ شده من نمیدونم تا کی باید سختی رو تحمل کنم؟! برای من سختی تمومی نداره. مگر من انسان نیستم؟! من نباید مثل بچه های دیگه با پدرمادرم زندگی کنم؟ من نباید درس بخونم؟ من که گذشته شاد و خوبی نداشتم٬ چرا باید آینده ام خراب باشه؟
شما بگویید٬ دوستان این حق من است!؟
میخوام بگم چرا آواره شدم؟ گناهم چی بوده؟
از همه شما که رنج نامه مرا خواندید٬ متشکرم