با سلام بر تمامی یارن و مبارزان
علیرضا محمدیان فعال سیاسی و آزادیخواهی هستم که به جرم شفاف سازی اذهان عمومی و خبررسانی مردم دور از وطن، در جریانات خرداد ۸۸ و فعالیتهایم در راستای آزادی گرفتار خشم جمهوری اسلامی شد.
من فرزند کوچک ایران زمینم و باتمام وجود قلبم برای ایران وایرانی می تپد .وظیفه ام حکم میکند تا دمی در کنار شما همراهان هر هفته به بیان مشکلاتی که پناهجویان ایرانی در ترکیه آنرا از نزدیک لمس میکنند بدین سان بپردازم که از نزدیک نظاره گر آنها هستم. با این امید که شاید دید حقیقت خواهان باز شده و به حکم انسان دوستی، دست گرمی به سوی این دوستان گرفتار در بیرون از ایران دراز شود.
پاهاش رو از سرما تو بغلش گرفته بود نگاهش سرد و بی روح بود انگار از چیزی میترسید روی دوپا نشسته بود کنار درهای بلند آهنی، چند وقت یکبار سرش را بالا میگرفت و دور و برش را نگاهی می انداخت. سرش را که بالا گرفت توانستم صورتش را ببینم. دختری ریز نقش با چشمانی قهوه ای و پوستی گندمگون، حدودا ۲۲ ساله به نظر می آمد. لباسهای خاکی !! هنوز مانتو برتن داشت ویک روسری بر سر نمیدانستم اهل کجاست ! افغانی، عراقی یا ایرانی! اما هر چه بود صورتی گرم و شیرین داشت. هر چه بود به نظر می آمد تنهاست. من روی نیمکتی نشسته بودم و کنارم چند نفر، آن چند نفر بلند شدند وبه سمت درب سازمان ملل رفتند دخترک نگاهی کرد و ایستاد و به سمت من آمد و در کنار من نشست. تو حال و هوای خودم بودم که ناگهان پرسید : میبخشید ساعت چنده ؟ ایرانی بود. با لبخند به سمتش برگشتم گفتم: ده ونیم و دوباره سکوت !! بیسکوئیتی را از کیفم بیرون آوردم و اول به او تعارف کردم برداشت و تشکر کرد و سکوت مابینمان را او شکست و پرسید : چرا اینقدر طول میدن ؟ همیشه همینجوریه؟
میدانستم اما برای اطمینان پرسیدم اولین باره اینجا میای؟
گفت : آره با لبخندی رو بهش گفتم: پس نمیدونی اینجا فقط باید انتظار کشید.
پرسیدم تازه از ایران اومدی ؟ گفت: آره من با قاچاقچی اومدم همین امروز رسیدم آنکارا. خیلی خسته ام.
پرسید : شما چی؟ تازه اومدین ؟
گفتم : نه دختر جون من ۳ساله اینجام !
چهره اش درهم رفت و با دهان باز و چشمهای گرد شده پرسید: ۳ سال ؟؟
با لبخندی آروم و تکان سر متوجهش کردم که درست شنیده.
اشک در چشمانش حلقه زد و گفت: اگه من قرار باشه ۳ سال اینجا بمونم که میمیرم. من پول زیادی ندارم. کسی رو هم ندارم اینجا حمایتم کنه من از ایران فرار کردم ممنوع الخروج بودم .نمیدانم چطور شد که کم کم بهم اعتماد کرد و داستان سفر و خروجش را برایم گفت که با چه مشکلاتی دست و پنجه نرم کرده و چه خطراتی را به جان خریده تا توانسته از ایران خارج شود.
به گفته خودش چهارده روز در راه بوده؛ از کوه و کمر و دره و جاده با چه خطراتی گذشته تا به اینجا رسیده ومیگفت که : از جاهایی رد شدم که هر لحظه مرگ را جلوی چشم خودم میدیدم یه بار نزدیک بود از کوه بیفتم ولی حالا با این اوصافی که شما میگین، فکر کنم اینجا بمیرم.
در دلم آتشی به پا بود از وصف دردهای دخترک؛ و بغض راه گلویم را میگرفت اما برای دلداری به آن دختر بیچاره مجبور به ظاهر سازی بودم به زور لبخندی تلخ زدم. دستهای دخترک را در دستهای خودم گرفتم و گفتم : اینقدر ناامید نباش خدا بزرگه. لبخندی بر روی لبانش نشست.
خیلی دلم میخواست بدانم چرا ممنوع الخروج بوده پس بنابراین تنها به یک سوال اکتفا کردم. کیس ات سیاسیه ؟؟ گفت: آره
تو ایران زندان بودم و با وثیقه آزاد شدم تا موقع دادگاهم که بهم حکم بدند. پدرم از دار دنیا همین یه خونه رو داشت که اونم بابت وثیقه من پرید ولی گفت فدای سرت فقط فرار کن و برو.
دلم از شنیدن داستانش به درد آمد وقتی کارش تمام شد برای خداحافظی پیشم آمد و گفت ممنون که به درد و دلام گوش دادین گفتم تنها کاری بود که از دستم برمیومد برو خدا به همرات نگران نباش همه چی درست میشه. لبخندی زد و رفت
وقتی رفت خیلی ناراحت بودم که چرا توانایی مالی برای کمک به این آدمها را ندارم. دوست داشتم کمکش میکردم اما افسوس که خود نیز گرفتارم.