زن شجاع و صبور سرزمین من بر لبه باریک آرزوهایش قدم بر می دارد برایش لحظه ای نیست که سنگینی نگاه بی عدالتی شانه هایش را خسته تر نکند اما او نور می بیند و لبخند عاقلانه ای تقدیم تو می دارد. تو شاید به او حرف زور بزنی و او دم بر نیاورد اما گول سکوتش را نخور در دلش غوغایی بر پاست.
اگر چه هر چه خواستی بر تنش پوشاندی و بر سرش لچک کشیدی اما او بر روی همین لبه باریک آرزوهایش پیچیدن باد در موهایش را حس می کند. تو می اندیشی که او درکی از آزادی ندارد چون تو صلاح ندانستی که او طعمش را حس کند اما بدان او آزاده زندگی می کند و روزی تا آزادی پرواز خواهد کرد.
تو می خندی و می اندیشی در قفس که نمی توان پرید راست می گویی در زندان بهشتی تو نمی توان پرواز کرد اما رهایی از آن نه دور است و نه دیر. در کوچه پس کوچه های زندگی اش تو مشتری وار تنش را بر انداز می کنی و قیمتش را می پرسی و او با نگاه سر سختانه اش تو را ذوب می کند و می گوید قیمت عشق است می پردازی؟ و تو پاسخی نداری چون اصلا نمی دانی عشق چیست.
زن صبور سرزمین من بر لبه باریک آرزوهایش در کنار دریا می دود و از قهقه زدن نمی ترسد او از افتادن ناامید نمی شود او از ناعدالتی نمی هراسد او در رهایی غوطه ور است و با رویایش هر روز را زندگی می کند ما می دانیم حقیقت رویایمان نزدیک است. رهایی نزدیک است و خوشبختی تا سرزمینمان فاصله ای ندارد و حیف که نوشتن برای تو بی فایده است چون تو اصلا نمی دانی…