p dolatabadi 155 x 215

پویا دولت آبادی: هنوزسوزش سیلی بازجو را حس میکنم

p dolatabadi 155 x 215

چندین بار در ایران دستگیر شدم. هنوزسوزش سیلی بازجو را حس میکنم .آن فحاشی های بازجو و ناسزای او مدام در گوشم طنین دارد. فکرکردم با بیرون آمدنم از ایران آرامش بسراغ خواهد آمد. دیگر آن بگیر و ببند ها تمام شده و من میتوانم با خیالی آسوده در گوشه ای زندگی کنم. در تاریخ ششم آبان مصادف با ۲۸ اکتبر با تلاش و کمک یکی از دوستان که شرایطی را فراهم کرده بود که من از طریق مرز هوایی از کشور ترکیه خارج شوم ولی متاسفانه در آخرین لحظه در زمانی که میخواستم سوار هواپیما شوم دستگیر شدم. پلیس ترکیه با رفتارهای توهین آمیز(البته این رفتار همه پلیس ها هست)۸ ساعت تمام مرا مقابل یک دوربین زیر نظر گرفت. کوچکترین حرکاتم را زیر نظر داشتند. بعد از کنترلهای زیادی که کردند و طی مراحل اداری مرا به بازداشتگاه بردند و همه امکاناتم را ضبط کردند. از غفلت های پلیس استفاده میکردم و خبرها را به وکیلم گزارش میکردم.او هم تلاشهای خودش را میکرد. در اولین اقدام از دیپورت من جلوگیری شد و من در آن ساعتها که قرنها بر من گدشت نفس راحتی کشیدم. بیم از دیپورت به آن جهنم که بر سرم چه خواهد آمد بر تنم لرزه می افکند. در همان روزها میشنیدم که سیل اعدامها در ایران شدت پیدا کرده و هر روز تعدادی را اعدام میکردند و این اخبار نگران کننده مرا عذاب می داد. نمی دانستم چه بسر من خواهد آمد.

در خود می پیچیدم که چرا مرا دستگیر کردند ؟ اصلا چرا باید دستگیر می شدم؟ حالا چه خواهد شد؟همه جور فکر بنظرم هجوم می آورد، همسرم، مادرم، پدرم، خواهرم و خواهرزاد ه ام همگی جلو نظرم می آمدند. چه بگویم؟هنوز هم نگران از دیپورت؟ با اینکه درخواست پناهندگی ایم را در همان لحظه دستگیری به پلیس دادم و تلاش وکیلم برای جلوگیری از اخراجم جواب داده بود ولی خیالم ناآسوده بود.

ارتباطم با بیرون کاملا قطع شده بود ولی امیدم به پدرم و وکیلم بود میدانستم که آنها دارند تلاش بی وقفه میکنند. خبرهای خوب، خبرهای بد، خبرهای نگران کننده همه مرا آزار می داد.

یکباره پلیسی مرا بنام صدا کرد! پاهایم شل شد نمیدانستم چه بگویم ؟ بهمراه پلیس سه نفر دیگر هم آمده بودند. خودشان را معرفی کردند؛ دو نفر از یو ان و یک نفر هم مترجم. مترجم از همان ابتدا انگار که طلبکار بود. سئوال و جواب ها شروع شد؟ کمی که جلوتر رفتیم من متوجه شدم که مترجم کمی در ترجمه اشکال دارد. با همان کم زبانی که در انگلیسی داشتم به آنها گفتم که من اینطور نگفتم. یکی از نماینگان یو ان که یک زن جوانی بود متوجه رفتار ونگرانی من شد و سئوال را دوباره از خودم پرسید؟ و بعد با لبخندی که به من هم آرامشی داد گفت: تو در امان هستی و ما ترا بعنوان پناهجو ثبت میکنیم. یکباره به همه وجودم خون جاری شد. در آخرین لحظه آن زن گفت که ما صفحه فیسبوک و وبلاگ ترا دیده ایم و می دانیم که اگر به ایران برگردی چه ها برسرت خواهد آمد. لذتی خوش دروجودم جاری شد. دانستم که تلاشها در بیرون زیاد بوده و آن تلاشها بوده که الان در من این احساس خوب بوجودآمده است.

در بازداشتگاه بخاطر بی توجهی به شرایط موجود، بهداشت نامناسب، خوراک های بی کیفیت وعدم رسیدگی پزشکی و بهداشتی از گرفتن خوراک امتناء کردیم و با چندین نفر از بازداشت شدگان دست به اعتصاب غذا زدیم .ابتدا پلیس با فریاد و نشان از باتوم ما را می خواست مجبور کند که از این کار دست بکشیم ولی یکی از بازداشت شدگان رو بما گفت مگر چه داریم که از دست بدهیم؟ پس می ایستیم و آنها مجبور شدند که نماینده ای بفرستند و مثلا به مشکلات رسیدگی کنند.

بلاخره روز موعود رسید و من در تاریخ ۲۷ آبان مصادف با ۱۸ نوامبر از بازداشتگاه آزاد شدم. دوستان بدانید که اگر در این مدت خبری از من نبود، اینها بر من گذشته است.

در همین جا از زحمات همه دوستانی که مرا حمایت کردند.از پدرم و وکیلم و نماینده مجلس سوئد وعبدالله اسدی از فدراسیون سراسری پناهندگان ایران و کانون پناهندگان ترکیه که با راهنمایی هایشان به آزادی من کمک کرده اند تشکر فراوان میکنم.

 

سپاس سپاس و هزاران سپاس