وقتی یک زن باشی در جامعهای که خفقان و ترس در آن بیداد میکند ناخودآگاه تنلرزهای همیشه با توست. وقتی همسر کسی باشی که دیدگاههایی دارد که با دیدگاههای نظام حاکم تضاد دارد، بار سنگین انواع تهدیدات و آزارها و اجحافات را تنها به خاطر عقاید مخالف همسرت باید بر دوش بکشی. بر سر دوراهی ادامه زندگی با مشقتها و تهدیدات بیشتر یا جدایی قرارت میدهند. در زیر بیرق جمهوری اسلامی گاه حتی برای زندگی مشترک با همسرت نیز باید مجوز دریافت کنی.
از آن بدتر وقتی مادر دو جوان باشی که راه پدر را ولی قاطعانهتر ادامه میدهند، وضع بحرانیتر میشود. حال و آینده در مقابل چشمانت تیره و تار میشود.
همسرم دبیر معارف اسلامی و قرآن بود اما با نگرشی متفاوت به دین. نگرشی که با نگرش حکام دیندار فعلی جامعه ما در تناقض بود. همسرم در سر کلاسهایش از دیدگاههای خاص خودش میگفت و دیدگاههای خاص خودش را بهجای دیدگاههای دستگاه تبلیغاتی آموزشی نظام تبلیغ میکرد؛ اما رژیم این آموزشها را تحمل نمیکرد. ازاینرو بهمرور زمان بر اثر فشارهای نیروهای امنیتی زندگی گرمی که در کنار هم داشتیم از هم پاشید و نهایتاً منجر به مرگ مشکوک همسرم شد. مرگی خاموش، بیصدا بیهیچ رد پایی. مرگی که هرگز نمیتواند مرگ طبیعی باشد.
وقتی شروع به پیگیری کردم، گفتند اگر میخواهی برای بچهها اتفاقی نیفتد ساکت باش! ترسیدم و سکوت کردم؛ اما بچهها خشم و کینه در درونشان موج میزد. حق هم داشتند. داغ پدر دیده بودند. داغی که تنها از سر تبلیغ عقاید شخصی بر دل فرزندانم نشسته بود؛ و به دنبال روزنه برای خالی کردن این خشم بودند.
شروع فعالیتهای فرزندانم در دفاع از حقوق برابر زنان و با کمپین یکمیلیون امضا، فصل جدید و پرخطر و دلهرهآوری را در زندگیمان باز کرد. در ابتدا مخالفت میکردم و دوست نداشتم که سرنوشت پدرشان برای آنها نیز تکرار شود؛ اما حریفشان نشدم بچهها محتاطانه اما گسترده و پیگیر کار میکردند از کمپین یکمیلیون امضا به کارزار محاکمه سران رژیم پیوسته بودند. از جمعآوری امضا برای دعوی حقوقشان در مجلس اسلامی به فعالیت برای جمعآوری مدارک برای به محاکمه کشاندن سران جمهوری اسلامی و سران نظامی که تاب هیچ عقیده مخالفی را ندارند، کشیده شدند؛ اما عفریت استبداد از فعالیتهای فرزندانم آگاه شد و برای به بند کشیدن و ساکت کردنشان به درب منزلمان آمدند.
. روزی که برای دستگیر کردن بچهها آمدند من تنها بودم. از ترس زبانم بندآمده بود. خانه را زیر و رو میکردند. فحاشی هم که نقل دهانشان بود و بعد هم هر سه مجبور به فرار از کشور شدیم.
وقتیکه به کشور سوئد رسیدم نفسی عمیق کشیدم و احساس کردم که دوباره میشود یک زندگی آرام و بدون دغدغه را شروع کرد اما بعد از گذشت تقریباً دو سال در این کشور باز نگرانی به سراغم آمده. نگرانی از بازگشت به جهنمی که با فرزندانم از آن گریختهام.
من یک مادرم، مادری که برای نجات جان بچههایش از دست نظام فاشیستی اسلامی به غربت پناه آورده اما حالا ترس سراسر وجودم را فراگرفته. بعد از مرگ مشکوک همسرم که اطمینان دارم به دست نیروهای امنیتی صورت گرفته حالا نگران از دست دادن امیر و آرزو هستم. بچهها در اینجا با حزب کمونیست کارگری ایران آشنا شدند و در حال حاضر در این حزب فعالیت میکنند و من هم در کنار بچهها در آکسیونها شرکت میکنم. ترس از برگشت لحظهای مرا رها نمیکند امیر و آرزو امروز بهعنوان کمونیست در حال فعالیت هستند و در صورت برگشت شکی نیست که اعدامشان میکنند و من هم از گزند این جلادان اسلامی جان سالم بدر نخواهم برد.