بعد از ۱۳ سال برای آخرین بار سال گذشته به مدت ۸ روز در کنارش بودم. از اینکه بار دیگر شانس دیدنش را پیدا کردم بسیار خوشحال بودم و او هم همین طور بود. روز آخر خداحافظی برایم از هر دوره ای سختتر شده بود، نگاههایش، اشکهای تمام نشدنی اش و احساس شیرین و مادرانه اش اجازه خداحافظی به من نمی داد. بغضم ترکید نفهمیدم چطور این مدت اینقدر زود گذشت؟ هیچ دوره ای به اندازه این آخرین ملاقلت با مادرم برایم سخت نبود.هردو نمی خواستیم قبول کنیم که این آخرین ملاقات است ولی واقعیت چیز دیگری به ما می گفت. زمان خیلی کم بود وقت به سرعت برق می گذشت حرفهایمان تمامی نداشت نگاههایش دیوانه ام کرده بود از اینکه قدرت راه رفتنش بسیار کاهش یافته بود دلم آتش میگرفت. در این فاصله زمانی خیلی شکسته شده بود بیماری عرصه زندگی را به وی تنگ کرده بود.چند سال بود دچار نارسائی شدید قلبی شده بود و در همین فاصله دچار بیماری سرطان شد. راه رفتن برایش مشکل شده بود ولی با این وجود هیچ وقت زمین گیر نشد و تسلیم این بیماری ها نمی شد.سرانجام روز سه شنبه ۲۸ اکتبر ۲۰۱۴ در یکی از بیمارستانهای شهر سنندج برای همیشه چشم از جهان فرو بست.آمنه قادری برای من و دو برادر کوچکترم هم نقش مادر داشت و هم نقش پدر، چون ما در سن ۵ و ۶ سالگی پدرمان را از دست داده بودیم.
شجاعت و از خود گذشتگی او کم نظیر بود وی برای بسیاری از مردم سنندج و مناطق مریوان و دیوانده و بسیاری از پیشمرگان کومله در جنوب کردستان شناخته شده و محبوب بود.هروقت که جمهوری اسلامی به مناطق تحت نفوذ پیشمرگان حمله می کرد از شهر سنندج خود را به منطقه می رساند و کوهها و روستاههای زیادی را به تنهائی طی می کرد و جویای خبر سلامتی من و بقیه پیشمرگان می شد.بسیاری از مردم منطقه اورا می شناختند و در این زمینه کمکش می کردند.برطبق گزارشات رسیده از شهر سنندج بدلیل ازدهام جمعیت مجلس ختم مادرم به مدت سه روز ادامه داشته است.هیچ وقت یادم نمی رود در سال ۵۹ هنگام زخمی شدن شوان یکی از فرمانده هان برجسته کومله در آن زمان در روستای افراسیاب در منطقه سارال از توابع سنندج به من و فاتح روحانی که یاد عزیزش گرامی، ماموریت دادند تا یک نامه مهم را به ناحیه سنندج که مرکز آن در روستای هلوان در منطقه ژاورود بود برسانیم و خبر زخمی شدن شوان را به آنها بدهیم. هردوی ما که با یک دستگاه موتور سیکلت درحال حرکت بودیم به کمین سپاه رزگاری که در حال جنگ با کومله بود افتادیم و دستگیر شدیم. آنها می خواستند همانجا ما را به رگبار ببندند و بکشند.هنگام تحقیقات یکی از آنها پرسید نکند تو پسر آمنه قادری باشی؟ گفتم بلی من پسر آمنه هستم. شخص مذکور رفت با مسئولین ارشدان صحبت کرد؛ ده دقیقه بعد ما را آزاد کردند و به ماموریت خود ادامه دادیم.
مادرم پس از انقلاب ۵۷ و پا گذاشتن من به عرصه سیاست همیشه و همه جا به دنبال من بود.در سال ۶۷ هنگام دستگیری برادر کوچکترم در شهر سنندج، هر روز دم در زندانها و دادسراهای جمهوری اسلامی بود و در این رابطه بسیار از خود گذشتگی نشان داد.مادرم خوش حرف و دلسوز و مردم دار بود به همین دلیل در میان کسانی که او را می شناختند بسیار محبوب و قابل احترام بود.جا دارد ازهمینجا از زحمات بی دریغ هردو برادرم و خانواده و فرزندان عزیزشان از مادرم و برگزاری مراسم یاد بود وی در شهر سنندج، به سهم خودتشکر و قدردانی کنم.
به همین مناسبت دوستان عزیزم درشهر گوتنبرگ سوئد برای گرامی داشت یاد و خاطره مادرم مجلس یاد بودی را تدارک دیده اند که از آنها نیزبرای همه زحماتی که کشیده اند تشکر و قدردانی میکنم.
*****