سعی می کنم فکرم را متمرکز کنم و کمی به عقب برگردم. زمان شستشوی خوبی برای ذهن است با گذرش خاطرات را کمرنگ تر می کند. در جستجوی هویتی فراموش شده در خاطرات غوطه ور می شوم به سرزمینم فکر می کنم که امروز برایم ناآشنا شده ولی از یاد نرفته است. چطور از یاد خواهد رفت وقتی هر روز و هر ساعتش با سختی هایی که داشت لبخند بر لبانم و اشک را در چشمانم می کشاند. شکنجه گاهی دوست داشتنی برای من،نسل انقلاب.
پادگانی بزرگ با سربازانی هنجار شکن و سری پر شور. قرار بر این بود که مطیع و سر به راه باشیم. همیشه به خاطر نعمتهای فراوان سپاسگزاری کنیم. هیچوقت نپرسیم و همه چیز را در دستهای نامریی و خواست او رها کنیم .
سالهای اول صبحها هر روز در سرصف حاضرمان می کردند. هر کس جای خود را می دانست زیاد هم سخت نبود ناظم فریاد می زد به ترتیب قد در صفها و همه حاضر می شدیم. با شعار از جلو نظام دست راست بر شانۀ نفر جلویی می گذاشتیم و محکم فریاد می زدیم “اسلام پیروز است شرق و غرب نابود است”. شعار های صبحگاهی را تکرار می کردیم و همراه با آن پا می کوبیدیم و همیشه محکم می کوبیدیم. همه این کار را دوست می داشتیم ضرب آهنگ پاهایمان احساس غریبی در درونمان ایجاد می کرد و محکمتر می کوبیدیم و ادامه می دادیم آنقدر ادامه می دادیم که فریاد ناظم بلند می شد: “بس است دیگر”!
کم کم صدا محو می شد تا سکوت مطلق. بعد یکسری صحبتهای صبحگاهی مدیر را گوش میدادیم و در حالی که کتفهای دست راستمان درد می گرفت شروع به تکان خوردن و جنب و جوش می کردیم که صدا از بلندگو همه را به راست ایستادن می خواند.
در ابتدا بی تجربه و حرف شنو بودیم. هر چه سالها می گذشت صفها کج تر و بی نظم ترمی شدند. دیگر هنگام صحبت مدیر سکوت حکم فرما نبود.با نمک ها داخل جمع مزه پرانی میکردند و صف ها می ترکید، خنده صدای مدیر را محو می کرد.
ما نونهالان انقلاب، نوجوانان انقلاب نام گرفته بودیم و دیگر مثل سابق حاضر به ایستادن در صف نبودیم.صدای ضرب پاهایمان تبدیل به نجوا و پچ پچ در سر صف شده بود و بی انضباط خطاب میشدیم. آخر تصمیم گرفتند صف صبحگاهی را در روزهایی خاص بر گذار کنند و مستقیم به کلاس برویم و این آغاز کار ما بود.
آویشن نجفی