nadia tahmasebi

نادیا تهماسبی: زندگی من

nadia tahmasebi

هیچ نوزادی در سر نوشت خویش از لحاظ زمانی و مکانی  دخالتی ندارد. من در روزی چشم به جهان گشودم که در کمال تأسف در صحرگاه آن روز عمویم به جرم همکاری با کومه له بدست جلادان حکومت اسلامی ایران اعدام گردید. خانواده ام مرا مرده پنداشتند و به علت عجله و آشفتگی اوضاع خانواده مرا در گوشه ای از حیاط خانه رها کردند و رفتند تا لاشه بی جان انسان عزیزی  را تحویل بگیرند که برای آزادی و برای برابری در بین انسانها جانش را  فدا کرده بود. پس از سه روز که به خانه باز گشتند مرا زنده یافته بودند.

من زندگی را اینچنین آغاز کردم. خانواده ما بخصوص پدر و عموهایم مثل هر خانواده سیاسی دیگری همیشه زیر فشار و تهدیدهای مداوم نظام کثیف اسلامی ایران بودند. کوتاه سخن، پدرم ناچارا و به زور  در سن کودکی  یعنی سیزده سالگی مرا به عقد یکی از نیروهای حکومت اسلامی در می آورد تا از فشار و تهدید و کنترلی که بر خانواده ما حاکم شده است اندکی  کاسته شود. من به این وسیله قربانی حوادثی نا خواسته شدم. من مثل میلیونها از دختران هم سرنوشتم  قربانی جریان و حوادثی  می شوم که کوچکترین دخالت  و نقشی در آن نداشته ام. زندگی  به اصطلاح مشترک من با کسی که  نه تنها دوستش نداشتم بلکه اساسا او را هم نمی شناسم  با  کشنده ترین و زجرآورترین شکل و شیوه شروع شد. بدون اختیار زندگیم مورد تجاور قرار گردید. فقط دختران و زنانی،  معنای این واژه ها را می فهمند که مثل من دردِ این سیه روزی را، دردِ زایمانِ تجاوز را چشیده باشند. این همنوعان من فقط درد مرا می فهمند چون ما درد مشترکیم. به کجا باید پناه می بردم. من مداوما مورد اذیت و آزار او که فردی شدیدا مذهبی بود قرار می گرفتم پس از مدتی  کوتاه ارتباطات اجتماعیم  را با همه قطع کرد. من آنجا بود که در آن سن و سال کودکی نقش مذهب  را در زندگی انسانها مخصوصا در زندگی زنان را درک کردم.  مذهب در درونم هیچ نقشی نداشت ولی شکل بیرونی ام  شکل ظاهری ام  را تصرف کرده بود. من علیه این بردگی و برای رهایی از این شرایط دردناک اعتراض می کردم و علیه مرد سالاری جامعه حرف می زدم  تا مرا به قطع کردن زبان، و تهدید جدی به مرگ شدم. بعد از تهدیدهای مکرر، مثل یک زندانی زندگی را  بسر می بردم. اما مثل هر زندانی، در زندان خانه ام ساکت ننشستم و در پی فرار از سلولی بر آمدم که، اسم خانه و خانواده را بر آن گذاشته اند. من چاره ای جز فرار و رهایی از آن جهنم سوزان نداشتم. پس از مدتها تلاش در فضایی بسیارتنگ و حشتناک با فرزند خرد سالم موفق شدم که به خارج کشورفرار کنم. من هم اکنون در کشور آلمان بسر می برم.

من هم اکنون در فضای آزاد قرار گرفته ام و برنامه آینده ام، فعالیت به تمام معنا علیه جامعه مرد سالار و بخصوص علیه مذهب که زن را فقط برده جنسی میداند  زن را نیمه انسان می داند قرار می دهم  و برای برقراری برابری و آزادی و عدالت اجتماعی در بین انسانها فعالیت می نمایم.

 زنده باد آزادی، زنده باد برابری

هیچ نوزادی در سر نوشت خویش از لحاظ زمانی و مکانی  دخالتی ندارد. من در روزی چشم به جهان گشودم که در کمال تأسف در صحرگاه آن روز عمویم به جرم همکاری با کومه له بدست جلادان حکومت اسلامی ایران اعدام گردید. خانواده ام مرا مرده پنداشتند و به علت عجله و آشفتگی اوضاع خانواده مرا در گوشه ای از حیاط خانه رها کردند و رفتند تا لاشه بی جان انسان عزیزی  را تحویل بگیرند که برای آزادی و برای برابری در بین انسانها جانش را  فدا کرده بود. پس از سه روز که به خانه باز گشتند مرا زنده یافته بودند.

من زندگی را اینچنین آغاز کردم. خانواده ما بخصوص پدر و عموهایم مثل هر خانواده سیاسی دیگری همیشه زیر فشار و تهدیدهای مداوم نظام کثیف اسلامی ایران بودند. کوتاه سخن، پدرم ناچارا و به زور  در سن کودکی  یعنی سیزده سالگی مرا به عقد یکی از نیروهای حکومت اسلامی در می آورد تا از فشار و تهدید و کنترلی که بر خانواده ما حاکم شده است اندکی  کاسته شود. من به این وسیله قربانی حوادثی نا خواسته شدم. من مثل میلیونها از دختران هم سرنوشتم  قربانی جریان و حوادثی  می شوم که کوچکترین دخالت  و نقشی در آن نداشته ام. زندگی  به اصطلاح مشترک من با کسی که  نه تنها دوستش نداشتم بلکه اساسا او را هم نمی شناسم  با  کشنده ترین و زجرآورترین شکل و شیوه شروع شد. بدون اختیار زندگیم مورد تجاور قرار گردید. فقط دختران و زنانی،  معنای این واژه ها را می فهمند که مثل من دردِ این سیه روزی را، دردِ زایمانِ تجاوز را چشیده باشند. این همنوعان من فقط درد مرا می فهمند چون ما درد مشترکیم. به کجا باید پناه می بردم. من مداوما مورد اذیت و آزار او که فردی شدیدا مذهبی بود قرار می گرفتم پس از مدتی  کوتاه ارتباطات اجتماعیم  را با همه قطع کرد. من آنجا بود که در آن سن و سال کودکی نقش مذهب  را در زندگی انسانها مخصوصا در زندگی زنان را درک کردم.  مذهب در درونم هیچ نقشی نداشت ولی شکل بیرونی ام  شکل ظاهری ام  را تصرف کرده بود. من علیه این بردگی و برای رهایی از این شرایط دردناک اعتراض می کردم و علیه مرد سالاری جامعه حرف می زدم  تا مرا به قطع کردن زبان، و تهدید جدی به مرگ شدم. بعد از تهدیدهای مکرر، مثل یک زندانی زندگی را  بسر می بردم. اما مثل هر زندانی، در زندان خانه ام ساکت ننشستم و در پی فرار از سلولی بر آمدم که، اسم خانه و خانواده را بر آن گذاشته اند. من چاره ای جز فرار و رهایی از آن جهنم سوزان نداشتم. پس از مدتها تلاش در فضایی بسیارتنگ و حشتناک با فرزند خرد سالم موفق شدم که به خارج کشورفرار کنم. من هم اکنون در کشور آلمان بسر می برم.

من هم اکنون در فضای آزاد قرار گرفته ام و برنامه آینده ام، فعالیت به تمام معنا علیه جامعه مرد سالار و بخصوص علیه مذهب که زن را فقط برده جنسی میداند  زن را نیمه انسان می داند قرار می دهم  و برای برقراری برابری و آزادی و عدالت اجتماعی در بین انسانها فعالیت می نمایم.

 زنده باد آزادی، زنده باد برابری