roghieh 3

رقیه قاسمی: حق زن از زندگی

roghieh 3

وقتی به دنیا می آی هیچکس دوستت نداره. پدرت سرشو میندازه پائین و میره، اصلا حالی از مادرت نمیپرسه. مادرت هم گریه میکنه و می گه شوهرم طلاقم میده؛ نمی شد تو پسر باشی؟ و به اجبار بهت شیر میده و به شانس بدش لعنت میفرسته و به این فکر میکنه که چطور برگرده خونه؟ آیا اصلا اجازه ورود به خونه رو داره یا نه، مستقیم خونه بابا. همیشه بین تو و پسر خونه فرق وجود داره؛ پدر همیشه میگه پسرم و به تو چی؟؟؟

اجازه نداری بشینی پیش پدرت، اجازه نداری باهاش حرف بزنی، اجازه نداری چیزی بخوای و ….

وقتی ۹ ساله میشی برات جشن تکلیف میگیرند و بهت میگند به نامحرم دست نزن، چادر و رو سری سرت کن، با پسر صحبت نکن و همیشه مرزی بین تو جنس مذکر وجود داره. اگه بتونی یه کمی شانس بیاری و درس بخونی؛ و الا همه میگند دختر و چه به درس خوندن؛ دختر باید شوهر کنه و بچه بزاد و کهنه بشوره؛ دختر باید کنار مادرش تو آشپزخونه آشپزی یاد بگیره؛ دختر باید کار خونه رو یاد بگیره؛ دختر باید شوهرداری یاد بگیره؛ دختر باید احترام به پدرشوهر و مادرشوهر و یاد بگیره و دختر باید .. باید و باید …

این واژه باید همیشه پررنگترین نقش رو توی زندگیت ایفا کنه. تو باید با بایدها زندگی کنی و الا طرد میشی از والدین، از اقوام، از شهر، از ملت و همیشه به چشم یک سرکش  بهت نگاه میکنند. هیچوقت نمی تونی خواسته هات رو بگی چون گوش شنوایی براش نیست. زن ناقص العقله، باید تو خونه بتمرگه! میدونی چرا؟؟ چون شرع اسلام این و میگه؛ چون سنت و مذهب این و میگند.

تا میشی ده، دوازده ساله شاید هم کمی بیشتر، می بینی که یه مرد بالا سرته که میگند شوهرته و بعدشم یک بچه تو بغلت که بچه توست. هیچی از زندگی نمیفهمی ولی باید مثل یک زن عاقل و بالغ رفتار کنی. هنوز خودت نمیتونی از عهده خودت بر بیایی باید یه مرد و یه زندگیو اداره کنی. خونت پر میشه از مهمونهای مختلفی که باید ازشون پذیرایی کنی. باید وظیفه نگهداری از پدر و مادرشوهر و گاهی هم خواهر و یا برادرشوهر رو نیز بعهده بگیری و اگر زمانی بخوای اظهار خستگی کنی این شوهرته که با مشت و لگد جوابتو میده چرا که مرده و فقط مرد حق اظهار نظر رو داره. بهت میگه وظیفته، همینه که هست نمیخوای هررری برو خونه بابات؛ زن که قحط نیومده. تو مجبور میشی ساکت شی؛ مجبور میشی که خون بخوری و به روی خودت نیاری؛ چرا؟ چون دیگه راهی برای بازگشت به خونه پدری رو نداری. میخوای وصله بیوه و مطلقه روت باشه که حتی اون یه ذره نفس رو هم نتونی بکشی؟؟ خودت رو با این جمله که سرنوشتم اینه، زن بدنیا اومدم که بدبخت باشم قانع میکنی. تازه بهت یاد دادند که اگه مرد بداخلاق باشه و زن صبوری کنه و چیزی نگه جایگاهش تو بهشته و خلاصه با این مزخرفات خودت رو آروم میکنی.

اجازه هیچکاری رو نداری. بدون اجازه و رخصت شوهر حتی حق رفتن به خونه پدریت رو هم نداری. اگه یکی از والدینت مریض بشند و تو اجازه شوهر رو نداشته باشی حق عیادت از اونا رو نداری چون میشی زنی که تمکین نمیکنه و در احکام الهی نافرمان و بد به حساب میایی.

هیچ گوش شنوایی برای صدای در گلو خفه شده من نیست تا فریاد بی صدایم را بشنود و دست نیازم را به گرمی بفشار و به من این نوید را بدهد که زندگی، پنجره ای دیگر دارد که رو به زیبائیها و خوبیها و خوشبختی باز میشود. زندگی همیشه درد و رنج نیست؛ همیشه کشتن آرزوها نیست؛ زندگی روزی هزار باز آرزوی مرگ کردن نیست و ….

اما انگار نجوایی را میشنوم. نجوایی از دور اما نزدیک به قلبم؛ صدایی که نوید دنیایی بهتر را برای من، برای زن میدهد. این صدا چه میگوید؟؟ باید متحد بود؟؟ باید مقاوم بود؟؟ باید قدرت خود را ببینیم؟؟ مگر زن قدرتی نیز دارد؟

این صدا چه میگوید؟ زنان میتوانند و باید که به جنگ مردسالاری و فرودستی تاریخی خود بروند. زنان می توانند و باید که حق برابر خود را بدست بیاورند. مانند دیگر زنان دنیا که مبارزه کردند و در خط اول مبارزات برای احقاق حقوق خود بودند. و تا کنون نیز به پیروزیهای زیادی دست یافتند. پس این شدنی است. پس این یک آرزو نیست. آرزوی اینکه سرنوشت من به مردان ختم نشود؛ اینکه بتوانم خود در زندگی تصمیم بگیرم و بدون ترس و دلهره از شماتت و فریاد دیگران زندگی کنم.

پس باید چه کرد؟! باید جنگید و باید اعتقاد داشت که ما میتوانیم و این سرنوشت محتوم ما زنان نیست که بسوزیم و بسازیم.