mehrzad

مهرزاد زرنگار : از دیپورت تا اقامت ۴۸ ساعت دلهره آور

mehrzad

داستان من هم  مثل خیلی از پناهندگان و فراریان از جهنم جمهوری منحوس اسلامی در آلمان رقم  میخورد. جابجایی متعدد تا کمپ موقت، سپس مصاحبه با اداره مهاجرت  و بعد از آن رها شدن در مکانی نامعلوم  و بی امکانات که حیوانات اهلی هم در آن زندگی نمیکنند. ولی در این میان افرادی پیدا میشوند که  تحت فشار بیشتر هستند. بخصوص در میان سیاسیون و فعالین. هر چقدر با رژیم محکمتر برخورد کنی بیشتر تحت فشار هستی. متاسفانه در پروسه پناهندگی من، با تمام دلایل محکم و مدارک کامل بدون اینکه حتی مدارک من دیده و شنیده شوند سه بار جواب منفی از آپریل  2011 الی جولای ۲۰۱۳ دریافت کردم. همه ماجرا از آخرین جواب منفی شروع شد. درخواست  تجدید نظر در مورد پرونده را از طریق وکیلم به دادگاه فرستادیم و اصلا بدون هیچ جواب خاصی برگشت خورد. عملا از تاریخ دوازدهم آگوست ۲۰۱۳ مجوز تردد  و زندگی در اآلمان را نداشتم. از همان ابتدا، حضورم در اینجا به واسطه آشنایی خانوادگیم با مینا احدی و دوستان از احزاب چپ  با آنها ارتباط داشتم و سعی میکردم در آکسیون های اعتراضی بر علیه رژیم شرکت کنم. خودم هم در منطقه راینلندفالتز چادر اعتراضی و میز اطلاعاتی بر علیه رژیم و در حمایت از حق پناهندگی برگزار کرده بودم. خوشبختانه فدراسیون سراسری پناهدگان در آلمان و با مسئولیت خانم شهناز مرتب کاملا فعال و پویا بودند. با فدراسیون تقریبا رابطه تنگاتنگی داشتم و همچنین از اعضای فعال سازمان اکس مسلم در آلمان بودم. بعد از رد شدن درخواست تجدید نظر، سریعا با شهناز مرتب تماس گرفتم و او نیز که از قبل در جریان کیس و فعالیت من بود در این مورد احساس خطر کرده بود. روز هشتم آگوست ۲۰۱۳ از فرانکفورت به کوبلنز که من زندگی میکنم آمد به همراه  یکی از فعالین آلمانی در مورد حقوق پناهندگان. در منطقه با احزاب و گروههای آلمانی آشنا بودم بخصوص حزب پیراتن. باید دوشنبه دوازدهم آگوست به اداره خارجیها میرفتم بابت تمدید مجوز تردد که تقریبا مطمئن بودیم که امکان بازداشت من از همانجا بسیار زیاد است. به همراه ماریا مسئول حزب پیراتن شهر کوبلنز به اداره خارجیها رفتم. طبق حدسیاتمان، اداره خارجیها من را برای دیپورت توسط پلیس بازداشت کرد. در همان محل سریعا با شهناز مرتب  و دیگر دوستان آلمانی تماس گرفتم. قبلا هم با نازنین برومند مسئول دوم اکس مسلم صحبت کرده بودم و برای او اس ام اس زدم. ابتدا به بیمارستان جهت آزمایشهای خروجی رفتم ومیشه گفت از ساعت ۱۰ صبح بود که  48 ساعت ماراتن زندگی یا اعدام استارت خورده بود. لحظه به لحظه با شهناز مرتب  در تماس بودم. کار باید به رسانه ها و جراید میکشید. اداره خارجیها هم  نمیخواست این اتفاقات رخ دهد. پیشاپیش برایم از لوفتهانزا  بلیط تهیه کرده بودند. برای ساعت ۱۷:۳۰ همان روز به سمت تهران. به دلیل زندگی در شرایط سخت ایران و همچنین چون از خانواده زندانیان سیاسی واعدامیان بودم تقریبا یاد گرفته بودم که نباید بترسم و محکم باشم. تقریبا تا ساعت ۱۳ مراحل اداری خروج تمام شده بود و من تنها یک شانس داشتم آن هم آخرین دادگاه برای اینکه بتوانم یک مقدار وقت بگیرم برای اعتراض مجدد. باید تا ساعت ۱۶:۳۰ دقیقه که وقت دادگاه داشتم در بازداشتگاه پلیس میماندم. یک ساندویچ سرد خوردم و مقداری آب و به فکر رفتم که چه بگویم و چه نگویم…..

در بیرون، فدراسیون سراسری پناهندگان و احزاب آلمانی تدارک یک طوفان  در سطح مدیا را داده بودند. من بعد از آزادی فهمیدم که هر لحظه یک خبر و یک اطلاعیه برعلیه دیپورت من نوشته شده بود. وکیلم هم در راه بود. از کلن باید میامد به کوبلنز و متاسفانه آن روز باران شدیدی هم میبارید. من به همراه اسکورت پلیس همانند یک  مجرم به دادگستری  کوبلنز فرستاده شدم. مترجم هم آمده بود. برق خوشحالی در چشمهای مسئول اداره خارجیها که میخواست من را دیپورت کند  دیده میشد و شاد و بشاش بود. وکیلم که رسید جلسه دادگاه برگذار شد. وکیل من هم با بیان اینکه  این بازداشت بدون خبر قبلی بوده و کلا از اصل اشتباه و خلاف قانون است صحبت خود را آغاز کرد. بحث بر قانونی بودن این ماجرا بالا گرفت و وکیل من ثابت کرد این کار اشتباه بوده و همچنین برگه فاکس شده درخواست تجدید نظر که درساعت ۱۲:۴۱ دقیقه همان روز به اداره مهاجرت فرستاده بود تقدیم قاضی کرد. قابل توجه دوستان  داخل ایران که قاضی یک زن بود. بالاخره قرار بر این شد برای بررسی بیشترپرونده  من به زندان معروف اینگلهایم که افراد را برای دیپورت در آنجا می برند فرستاده شوم. این همان چیزی بود که برای رشد طوفان اعتراضی لازم داشتیم . از کوبلنز تا اینگلهایم تقریبا ۱ ساعت راه بود. قبلا در مراسم اعتراض  به این مکان و لغو دیپورت پناهجویان به آنجا رفته بودم.

در ماشین حمل زندانیان بدون اینکه اجازه برداشتن یک سری لباس از خانه را داشته باشم سوار شدم و با سرعت بالایی به سمت شهر و زندان اینگلهایم راه افتادیم. در راه با شهناز مرتب و نازنین برومند تماس داشتم از طریق موبایلم آخرین اطلاعت را به آنها دادم. لحظات سنگینی بود. چون  یک آتئیست بودم و خط سیاسی خودم را هم بر علیه رژیم داشتم، حتی فکر رسیدن به ایران هم برایم آزار دهنده بود. در ورودی زندان پیاده شدیم و بعد از یک حمام اجباری در فضایی سرد . مدارک و لوازمم را تحویل دادم و به اتقاق به قرنطینه رفتم. شب سختی بود چون موبایلم دوربین داشت اجازه بردن داخل را نداشتم. یک کارت تلفن ۵ یورویی خریدم و شماره زندان و آدرس را به دوستان دادم و دیگر ارتباط با بیرون تقریبا قطع شد. شب سختی  بود و خودم را با دیدن  فیلم و اخبار مشغول کردم. اتاقها یک سلول انفرادی بود با یک کمد و یک دستشویی و تلویزیون و یک کتری برقی. تقریبا ۱۰ متر مربع و درب بزرگ که همیشه بسته بود و یک زنگ بود که با فشردن آن با مرکز ارتباط برقرار میکردیم. مرکز من میخوام برم حمام، مرکز من میخوام برم هوا خوری، مرکز من میخوام تلفن بزنم. تقریبا ساعت ۱۱ صبح بود که نگهبان آمد و گفت باید بریم پیش مسئول سوسیال زندان. مترجم هم آمده بود ولی چون آلمانی تقریبا بلد بودم نیازبه مترجم هم نبود. وقتی وارد شدم دیدم مسئول سوسیال داره با تلفن صحبت میکند و از آن طرف هم صدای شهناز مرتب  بود و بعد از صحبت، گوشی را به من داد و با شهناز مرتب بعد از تقریبا یک روز صحبت کردم. بهم امید داد و گفت که بیرون چه خبره و بچه ها در حال تدارک یک راهپیمایی و اعتراض برای آخر هفته هستند جلوی درب زندان.  بعد از صحبتم با تلفن با  مسئول سوسیال صحبت کردم و لباس به من دادند و رفتم به سلول. دوباره از سلول قرنطینه به سلول دائم  در طبقه بالا برده شدم. بعد از نهار یک استراحت کوتاه داشتم بهمراه کمر درد شدید ناشی از استرس که واقعا سمت چپ بدنم را فلج کرده بود. یک قرص مسکن از دکتر گرفتم.  دوش گرفتم و کمی هوا خوری. شام را خوردم و دوباره تلویزیون و سه شنبه هم به چهارشنبه صبح رسید. صبحانه را خوردم و رفتم هوا خوری. برای روحیه دادن به خودم شعر میخواندم و میدویدم. برگشتم به سلول و نهار خوردم و یک نفر از طرف کلیسای کاتولیک آمد که در راه متدین کردن من ناکام ماند و با دادن یک شکلات به من خداحافظی کرد. روی تخت دراز کشیده بودم که درب سلول باز شد. نگهبان آمد و یک شماره به من داد و گفت به این زنگ بزن. دیدم شماره شهناز مرتب هست. بی خبر از همه جا شماره را گرفتم و چون کارت تلفنم در حال اتمام بود از وی خواستم به من زنگ بزند. هیچ کس بهتر از شهناز نبود که خبر خوب به من بده  و گفت مهرزاد تو آزادی  با جواب مثبت پناهندگی . انگار یک بشکه آب سرد روی تنم ریخته بودند. ماموران زندان هم آمدند و گفتند تو آزادی و وسایلت رو جمع کن و تحویل بده. بعد از تلفن شهناز مرتب با آقای رحیم اشمیت که یک ایرانی و از اعضای حزب سبزها در آلمان هستند صحبت کردم و تبریک گفتند. باورم نمیشد. در بهترین شرایط من باید میرفتم برای تجدید نظر و اینجا بود که  با تمام وجودم اتحاد و همبستگی و قدرت موجود در اعتراض را لمس کردم. همیشه دوست داشتم یک اعتراض بزرگ پناهجویی مثل وورتسبورگ درست کنم و همه بچه ها مثبت بگیرند ولی بچه ها حاضر به اعتراض نبودند. بعضی ها از این شرایط لذت میبردند.

بعد از تحویل لوازم و یک سری مراحل اداری برای من یک بلیط قطار خریدند تا برگردم به خانه. در کمال وقاحت از پولهایی که بهشون تحویل داده بودم برایم بلیط گرفته بودند و با بی شرمی تمام من را دم درب زندان پیاده روانه کردند و من مسیر تقریبا ۴ کیلومتری زندان تا ایستگاه قطار را با وجود کمر درد شدید طی کردم. کابوس تمام شده بود و آزادیم را به کمک تمام دوستان بدست آوردم. جا دارد که از شهناز مرتب عزیز، مسئول فدراسیون  در آلمان  تشکر مخصوص بکنم همچنین از مینا احدی  و نازنین برومند از سازمان اکس مسلم آلمان که همواره پشتیبانم  بودند. ناگفته نماند که دوستان آلمانی  از احزاب و گروههای مختلف هم نقش بسیار مهمی در این حرکت اعتراضی  داشتند که از همه آنها نیز صمیمانه ممنونم.

در پایان باید این نکته را متذکر شوم که اعتراض به وضعیت بلاتکلیفی و دریافت پناهندگی حق تمام کسانی است که از گرداب ملایان خارج شدند. فقط باید محکم ایستاد  مبارزه کرد تا به این حق دست یافت.

با سپاس از شما

مهرزاد زرنگار  پناهنده سیاسی  و از اعضای سازمان مرکزی اکس مسلم در آلمان