سال ۲۰۰۹ بعلت مشکلاتی که داشتم به همراه فرزندانم به سوئد پناهنده شدم بامید به اینکه بتوانم زندگی خودم وفرزندانم را نجات داده ودر گوشه ای از این دنیا در جای امنی زندگی کنم.
در طی این مدت که منتظر جواب اقامت بودیم دخترم در دبستان وپسرم در دبیرستان تحصیل می کردند وخودم نیز بطور داوطلبانه در یک فروشگاه لوازم مستعمل در پینگس شیرکا مشغول کار بودم و در طی این مدت از آئین سلام نیزدست کشیدم.
من بیمار کلیوی هستم ودر طی این چهار سال با وجود مشکلات روحی وجسمی طاقت فرسا همواره سعی کردم برای فرزندانم تا حد امکان شرایطی فراهم کنم که مشکلات گذشته را تا حدی فراموش کنند ولی متاسفانه بعد از اینکه جواب دیپورت گرفتیم پلیس شبانه به سراغمان آمد وپسر ۱۹ ساله ام را که وقتی باینجا آمدیم تنها ۱۵ سال داشت جلو چشم من وخواهر ۷ ساله اش به گروگان بردند تا وقتی که من از بستر بیماری برخیزم همگی ما را به ایران دیپورت کنند.
اکنون من در بستر بیمار ومنتظر عمل جراحی کلیه هستم. پسرم در بازداشتگاه و دختر هفت ساله ام که از ترس پلیس مدرسه را رها کرده و دور از من و برادرش در شرایط روحی نگران کننده ای بسر می برد. من در بستر بیماری نمی دانم منتظر بهبود خودم باشم یا آرزو کنم که هرگز از بستر بیماری بلند نشوم که پلیس ما را به ایران دیپورت کند.
نمی دانم به فکر پسرم باشم یا بفکر دخترم که چشم انتظار برادرش است احساس می کنم که در اوج بیماری من که همواره در زندگی انسانی قوی وهمیشه با مشکلات دست وپنجه نرم می کردم تحمل وطا قتم رو به تحلیل است تنها امید وانتظارم از وجدانهای بیدار انسانهای است که می دانم حتما نمی توانند در مقابل این شرایط غیر انسانی بی تفاوت با شند.