هر چه به عقب برمی گردم، هر چقدر درلا به لای لایه های زندگیم کنکاش می کنم، چیزی جز فشار و اجبار و محدودیت نمی یابم. شاید تنها سال های زندگیم که بدون دغدغه و واهمه سپری شد سالهای کودکی یا دقیقتر بگویم پیش از آغاز دبستان باشد. وقتی عزیز مادر و پدر بودم و هنوز هیچ نمی دانستم از دنیای بیرون و جامعه ای که باید سالها در آن می زیستم.
ولی کمی که پیش تر می آیم، از شروع دبستان و به سر کردن مقنعه همه چیز برایم عوض شد. نمی فهمیدم چرا باید در مدرسه پوششی روی سرم داشته باشم که هیچ جای دیگر از آن استفاده نمی کردم.
بزرگتر که شدم کم کم فهمیدم این کوچکترین سؤالی بوده که فکرم را به خود مشغول کرده بود، مشکلات و پرسشهای بی جواب بیشتری در انتظارم بود. هر سال که بزرگتر می شدم بر تعداد این سؤال ها افزوده می شد.
نوجوانی و جوانیم در بدترین شرایط گذشت. هر روز همه چیز سخت تر، تلخ تر و محدودتر می شد. در خانواده ای زندگی می کردم که افکار روشن و به روزی داشتند، ولی در ایران هیچ پدر و مادری اجازه ندارد فرزندش را با افکار و عقاید شخصی اش بزرگ کند. همه باید مثل هم فکر کنند، نه مثل هم، در حقیقت همه باید مانند قانونگذار بیندیشند. قانونگذاری که به خود اجازه داده تا شخصی ترین حریم فرد پیش آید و در خصوص حقوق اولیه هر فرد، که از جمله ی آن حق آزادی انتخاب پوشش است نیز رأی صادر کند. درصدی از جامعه که اعتقادی به حجاب ندارند این محدودیت را با پوست و گوشت خود لمس می کنند. و در واقع این تنها یکی از حقوقی است که از تو دریغ شده است. بعضی اوقات فکر می کنی باید حقت را باز پس گیری، گاهی حس می کنی باید به این همه ستم اعتراض کنی و اعتراض هم می کنی، ولی این نیز گناه بزرگی است و به بدترین شکل مجازات دارد.
همواره احساس می کردم در چشم های غربیان برق خاصی وجود دارد. گویی چشمانشان با تمام وجود آزادی را فریاد می زند و چه حس غریبی بود برای من. “آزادی” واژه مقدسی است. کنار هر کلمه ای که باشد ترکیب زیبایی ایجاد می کند؛ “آزادی بیان”، “آزادی عقیده”،” آزادی مطبوعات”، “آزادی انتخاب پوشش”، “آزادی انتخاب دین” و… . هرگز نتوانستم در کشورم طعم شیرین آزادی را بچشم. در میهنم هیچ کس، هیچ وقت از من و هم سانان من نپرسید که نظرمان راجع به “حجاب” چیست؟ راجع به “دین”، راجع به “مذهب” چطور فکر می کنیم. عده ای که بویی از انسانیت نبرده اند، به نام “دین”، به نام “خداوند”، ما را محدود کردند، محصور کردند و گوشمان را بریدند. همه چیز اجبار بود. از همان وقت که به یاد می آورم همه چیز از بوی گند “جبر” متعفن شده بود. و سالهاست که نتایج این جبر را درو می کنیم؛ فقر، اعتیاد، فحشا، تجاوزات جنسی و هزار درد بی درمان دیگر.
خیلی سخت است دل کندن از خاکی که تمام سهمت از دنیاست. درد دارد، نگذارند در جایی که متعلق به آن هستی زندگی کنی؛ درد عجیبی است که تا مغز استخوانت را می سوزاند. ولی محدودیت ها، ستمها و تنبیه ها تو را به جایی خواهد رساند که مانند سربازی که مطمئن از شکست خویش است، فرار را بر قرار ترجیح می دهی.
آری! ملت ایران ملتی است که تنها سهمش از آزادی یک “میدان” است با یک بنای عظیم در میان آن.