mahnaz

زهرا حاجی رضایی،من تابحال اسیر بودم …

mahnaz

من تابحال اسیر بودم اینک پابند را پاره کردم واز هر قید و بندی خلاصی یافتم

کجایی آزادی، کجایی‌ای خدای آسمانها، بیا خدایی کن در حقّم که نطفه ای‌ بیش نبودم و حالا اسیر، رنگ آبیه آسمانت را نمی‌بینم، کجایی وقتی‌ فریاد زدم نجاتم بده از دست مردم،که آسمانت را آبی‌ نخواهم دید.

همهٔ عمر سپری شد در قومیت که مسلمان باش، سفید پوش بمان تا مرگ تو را فرا خواند زن ایرانی‌. تو که کُرد و تُرک و لُر بودنت عربیت و اسرات را پیش گرفت.

فریاد زنان ایرانی‌ که به سوگ نشسته اند در خفا، از مردانی که توحش در چشمانشان موج میزند،‌ای که در دست تو اسیرم،‌ای که آزادی بر ما حرام شد،‌ای که جز مرگ باوری نداریم، زن ایرانی‌ زاده‌ ایران ، آیین عرب پیرو محمد ، وای بر تو که برای مرد عیش و نوش خواستی‌ و زن را مطیع مرد،‌ای دین برابری و مساوات !

 

نیستید وقتی‌ که شب هنگام در بستری از زخم که بر تن دارم به خود میپیچم، که چون کودکی مادرو پدر را فرا می‌خوانم ، آرام نجوا می‌کنم‌ای پدر،‌ای مادر.. نجوای کودکانه به پایان رسیده و حال با لباسی سفید که از اجداد عرب به ما رسیده به گور برویم، چون ناله‌های ما کودکانه نیست، چون زنیم!

ای مذهبم ،‌ای مسلکم ،‌ای دینم تو را نخواهم، نمی‌‌پذیرم چون رهایی ندارم. شبم پر از ترس است،مردم مرا به کتک فرا خوانده است! ضربه‌های خورده بر تنم صبح داغ و سوزان کویر را یاد آور میشود. آیا میشد آسمان تاریک نمی‌شد،آیا میشد همهٔ بختها ، اقبالها به سپیدی رخت سپیده عروسی‌ می‌‌بود؟ آیا میشد در چشمان مردم پاکی‌ و زلالی آب را ببینم؟ هرگز ندیدم! نیست جز فساد و  عیش و  وحش در این قبیله‌ ، در این مذهب، شیعه پیرو محمد!

ای آزادی، دیگر در کجا و در کدام پستو، چگونه تو را جستجو کنم؟

 باز شب رسیده، فرا خوانده شدی برای عیش مرد، دیگر نفرت و انزجار از او‌ چه حاصل، چون عروسکی خیمه شب بازی، نمایان میشوی، دردی که بر روح و جسم داری فراموش نکردنی، باز جسمت اسیر دست اوست، در نهاد خویش فریاد میزنی‌ ، لعنت بر تو‌ای مرد که بیزارم از تو!  لبخندی از غم بر چهره داری که لذتی دو چندان میبرد مرد،   وای چه زجری میکشم!   

 لعنت بر تو مرد ، نفرین بر تو پدر، بر تو برادر، نفرین بر آیینت، نفرین بر مذهبت، که مرا اسیر کرد.                    به خواب فرو می‌روی , ای کاش خوابی‌ ابدی بود!

 *****