زمانی عمیقاً تمام ابعاد وجودیام را درک کردم که مردی به نام همسر وارد زندگیام شد.
وقتیکه لباس سفید عروسی پوشیده بودم نهیب همسرم به خاطر یقه لباسم که چرا تور سفیدم آن را خوب نپوشانده بود مانند آبی سرد تمام شعله و حرارت شور و شوق و سرمستیام را خاموش کرد، مرا با حس جدیدی به نام زن بودن و جنس دوم بودن آشنا کرد.
حسی که به من میگفت از این به بعد مسیر زندگی تو عوضشده است و هدایت آن به دست فردی دیگر به نام شوهر افتاده است.
من شاغل بودم، همسر شدم، مادر شدم؛ اما بعد از ازدواجم علناً مترسکی بودم که فقط اجازه داشت نفس بکشد. گاهی اوقات فکر میکنم اگر نفس کشیدن هم اختیاری بود، شاید آن را هم از من دریغ میکردند.
نمیخواهم از شخص همسرم گله کنم، چراکه فکر میکنم او اینگونه آموخته بود. در جامعه ما به مردان یاد نمیدهند که ارزش زنان ازلحاظ وجودی با آنها برابر است، همیشه در گوششان خواندهاند که قدر و منزلت زن بهاندازه نیمی از وجود آنهاست. زن یعنی موجودی ضعیف و فرمانبردار. به خاطراتم که فکر میکنم جای خالی خیلی چیزها را در قلبم احساس میکنم که اگر آنها را در زندگی، نه بهعنوان یک زن که همیشه از آنها محروم بودم؛ بلکه بهعنوان یک انسان، تجربه میکردم شاید به احساسی بهتر دست مییافتم. خوب میدانم که این احساس من برای خیلی از زنان ایران آشناست. این حس غریبی نیست چراکه با گوشت و خونمان عجین شده است. من دیده بودم که چطور پدرم در خانه حکومت میکند و مادرم همیشه مطیع و فرمانبر است و این شیوه همسر داری را خوب و بدون هیچ آموزشی یاد گرفته بودم. زندگی تنها مکتبی است که نیازی به معلم ندارد و روزگار آنچنان تعلیماتش را با تاروپود وجودت گره میزند که گاهی اوقات فراموش میکنی چه باید باشی؟
در طول دوران زندگی مشترکم این فکر در من نهادینه شده بود که یا باید هیچ نگویی یا اگر حرفی زدی باید منتظر پیامدهای بعدی آن مثل مجادله و دعوا نیز باشی. به همین علت من به چشم همسرم مجرمی بودم که اجازه نداشتم حتی برای خودم مثلاً وبلاگ، فیسبوک و… داشته باشم. او حتی پسورد ایمیل مرا هم داشت، نه به خاطر اینکه شک داشته باشد، نه بلکه فقط به خاطر اینکه به من بفهماند که او مرد است، یعنی قدرت اول خانواده. هرازگاهی اگر با فردی فقط به نیت هم دردی صحبت میکردم جوابم نیش خندی تلخ بود که تحویلم داده میشد؛ و من بیشتر در باتلاق زن بودن خودم غرق میشدم و شرمنده از اینکه چرا زن به دنیا آمدهام و به خودم میگفتم جرمت را قبول کن. باید بسوزی و بسازی. شاید این داستان همه زنان ایران نباشد، امیدوارم که نباشد، اما در اطراف من خیلیها هنوز همین زندگی را دارند. اگر امروز اینقدر جرئت پیداکردهام که چندخطی در مورد این احساس زیر پا لهشده زنانهام بنویسم فقط و فقط به خاطر دخترانم است تا آنها با آموزشهای غلط تربیت نشوند؛ اما این موضوع نیز شاید نیاز به زمان داشته باشد، چراکه آنها نیز از گوشت و خون من هستند و من ناخواسته بعضی خصوصیاتم را به آنها دادهام؛ اما نهتنها در گوش دختران خودم که در گوش همه دختران و زنان هم دردم فریاد خواهم زد تا آنها را از خواب بیدار کنم، مثل خودم که بیدار شد و به آنها بگویم که اگر در کشورم اسید میپاشند تا ما را از صحنه اجتماع دور نگاهدارند باید بدانند که این کار جدیدی نیست آنها قبلاً روحمان را ازهمپاشیده بودند در لابهلای قوانین مردسالارانه این روزگار.
اگر خواهرم را به جرم دفاع از شرافتش به چوبه دار سپردند و به ما اعلام کردند زن یعنی ملعبه دستان موجودی به نام مرد، ما خود در زندگی بارها و بارها یا شاهدش بودهایم و یا آن را لمس کردهایم. این بار ساکت نخواهیم نشست و با فریادمان به گوش جهانیان خواهیم رساند که ما بیدی نیستیم که با این بادها بلرزیم. دیگر سکوت کافی است. من ترس را از خودم راندم و به دخترانم نیز منتقل خواهم کرد که: ما زن هستیم؛ مایه فخر و مباهات تمامی بشریت. این تنها وظیفه من نیست، همهٔ ما مردم چه مرد و چه زن، مسئول تغییر این قوانین هستیم. دیگر زمان بیداری فرارسیده است.