zeinab_153_x_178

زینب اسمعیلی،جرم من چیست؟

zeinab_153_x_178

جرم من چیست؟

      جرم من چیست؟ زن بودن یا ایرانی بودن؟ و یا شاید یک زن ایرانی بودن؟ من یک زن ایرانیم، ولی همچنان یک انسانم با حق و حقوقی مشخص، که در ایران از آن خبری نیست. انسانی گرفتار در چنگال دژخیمی که با نام عدالت و مهرورزی، دین و قانون اسلامی، تمام حقوق اولیه مرا به بی مهری و بی عدالتی مبدل ساخته است. من انسانم، انسانی که به لحاظ پوشیدن لباس رنگی و یا نپوشیدن لباسی اجباری، باید با خشونت غیرقانونی قانون، به بازداشت و آزار و اذیت و سپردن تعهد و تحریم از تحصیل و اخراج از کار و . . . روبرو شوم. من یک زنم، زن ایرانی که به خاطر حفظ و نگهداری از فرزند دلبندم، باید از حقوق قانونی خود از قبیل مهریه و تشکیل مجدد کانون خانواده و . . . محروم شوم. من یک زن ایرانیم که برای بازگویی افکارم و یا برای احقاق حقوق از دست رفته­ام، باید از وطنم بگریزم و یا به پشت میله­های زندان بیافتم.

زنی را می­شناسم، زنی خوکرده با زنجیر

                      زنی مأنوس با زندان

                                            تمام سهم او اینست: نگاه سرد زندانبان

      من یک زن ایرانیم، برای حفظ کودکم، از تمام حقوق خود می­گذرم. اکنون چه دارم؟ با مهر مطلقه بر پیشانیم. برای حفظ شرافتم، محروم از کار در بسیاری از مشاغل. تا به کی برای سیری شکم فرزندم، سربار خواهر و برادر و اقوام باشم، با نگاه ترحم آمیز آنان؟

زنی با فقر می­سازد، زنی با اشک می­خوابد

                                            زنی با حسرت و حیرت، گناهش را نمی­داند

      من یک زنم، سرشار از احساس زن بودن، پر از احساس مادر بودن، لبریز از نیاز نوازش، توجه و خواهش و تمنای خانه و خانواده. لبریزم از عشق! دست زور پدر بر سرم، تازیانه غیرت برادر بر پشت و شرم و حیای ایرانی در نگاهم. بی هیچ عشقی، بی هیچ احساسی و بی هیچ شرمی، کالایی فروخته شده­ام به مردی برای ازدواج اجباری.

زنی را می­شناسم من، پشیمان است و می­گوید: کجا او لایق آنست؟

                      زنی هم زیر لب گوید: گریزانم از این خانه

                                            ولی از خود چنین پرسد: چه کس موهای طفلم را

                                                                                                                                   پس از من می­کند شانه؟

      من زنی ایرانیم که شاید مردی شده، نان آور خانه! تمام عمر من این است که از سپیده دم تا شامگاه، با طفلی بر دوش، به التماس لقمه­ای نان، در سر چهار راهی، کنم دست نیازم را دراز و یا حیاط خانه­ای را، دیوار اطاقی را و یا لباسهای چرکی را بشویم. من اما هنرمندم! هنرم اما آمیخته با درد است، هنرم سراسر رنج و غم و ماتم است. خریداری ندارد در ایران. من اما در صدها رشته تخصص دارم. اما چه کنم که بالاترین تخصصم بیوه بودن است در این بازار کار کثیف و آلوده؟

زنی در کار چون مرد است

                      به دستش صد تاول درد است

ز بس که رنج و غم دارد

                      فراموشش شده دیگر، جنینی در شکم دارد

      من زنی ایرانیم که شاید صدایم را کسی نمی­شنود. بغضی در گلویم، نفسی حبس در سینه­ام، خودم هم محبوس در خانه­ام. اگر بشکند بغضم، به جرم اختلال در امنیت ملی!، جایم در زندان است. اگر نفسم در آید، سینه­ام چون نداها می­شکافد از هم.

      من از ماندن چه می­بینم که از رفتن نیابم؟ در این جامعه دیگر کسی سراغم را هم نمی­گیرد. من از پوچ بودن، از بیهودگی گریزانم، پس از خانه می­گریزم.

زنی در بستر مرگ است

سراغش را که می­گیرد؟    نمی­دانم، نمی­دانم

                      شبی در بستری کوچک،    زنی آهسته می­میرد

      من زنی ایرانیم که فریاد می­زنم با تمام وجودم. چه دارم که بترسم؟ آواره­ای در غربت با قلبی شکسته از محنت و تنی خسته از درد و پایی خسته از حرکت. فریاد می­زنم که من هم یک انسانم، که جرمم شاید این است که یک زنم.