بعضی وقتها چیزهایی تو زندگی آدم اتفاق میفته که روی قلب آدم خش میندازه. شاید همه چیز را بشه برای اطرافیان و نزدیکان تعریف کرد و درد و دل کرد. اما خش روی قلب رو راحت نمیتونیم بیانش کنیم. یا حداقل من که نتونستم. وقتی فقط پای احساسات وسط نیست ، بلکه هویت اجتماعی آدم رو زیر سوال میبرن. چرا؟ چون مثل اونها فکر نمیکنی! چون به چیزهایی اعتقاد داری که اکثریت ندارن. حتی همون نزدیکترین دوست و یا صمیمی ترین عضو فامیل. این جور وقتهاست که درد و دل که هیچ … حتی میترسی همین نزدیکترین دوست و فامیل هم بابت طرز فکر و اعتقاداتت یه خش عمیق تری روی قلبت بندازه.
توی جامعه ای که فقط استبداد و دیکتاتوری داره حکمرانی میکنه ، حتی اگه طرف مثل تو هم فکر کنه یا حداقل از طرز فکر تو خوشش بیاد هم، باز از ترس خفقانی که همه جامعه را فرا گرفته چیزی به روش نمیاره و همون حرفهای همه رو تحویلت میده.
آروم آروم از همه جا رونده میشی. مورد تمسخر قرارت میدن و بد تر از همه اینه که اگه کمی توی اظهار عقایدت بی پروا باشی ، سریعا از طرف حکومت مورد خشونت قرار میگیری و با دنیایی پر از خطر و اضطراب روبرو میشی.
همه اینها فقط بابت ساده ترین حقوق انسانی هست که هر آدمی در هر گوشه دنیا ازش برخورداره. ساده ترین حقوق انسانی یعنی انتخاب عقیده و طرز فکرت نسبت به این دنیا. یعنی انتخاب و احترام به برداشت شخصی که از جهان پیرامونت داری.
اما من بزرگترین زجرها را متحمل شدم چرا که فقط خدایی را که اونها میپرستیدن قبول نداشتم. چرا که فقط دلم میخواست راجع به دلایلم و انتخاب طرز فکر جدیدم با بقیه هم حرف بزنم و اونها رو هم از خواب زمستونی و تقلید مکرر حرفهای سطح جامعه بیرون بکشم.
همه این شرایط سخت و زجرها ، هزار برابر میشه وقتی توی یه جامعه ای زندگی کنی که دختر نصف مرد حق و حقوق داره . دیگه چه برسه به اینکه بخواد گردنکشی کند و دم از عقاید جدید بزنه و منکر افکار عرف جامعه بشه و ساز مخالف بزنه.
درسته که شرایط بیش از حد برام سخت و تحقیر آمیز بود. اما باعث شد که من روی عقایدم محکمتر بشم و مطمین بشم که راه درستی را جلو رفتم. ترک افکار و عقایدی که حتی آدم را بخاطر جنسیتش مورد قضاوت و تحقیر قرار میدهند مسلما کار درست و بحقی بوده و خواهد بود.
با تموم سختیهایی که کشیدم ، خوشحالم که چنین تغییر بزرگی توی زندگیم دادم و یک تنه به جنگ عقاید پوچ و خرافاتی جامعه و حتی دوستان و فامیل رفتم.
چرا هر انسانی نباید یاد بگیره که به هر چیزی اول فکر کنه و بعد قبولش کنه. چرا تمام چیزهایی رو که در کودکی بهمون یاد دادند ،در بزرگسالی بازبینی نمی کنیم و مورد بررسی قرار نمیدیم؟ چرا به طرز فکرهای دیگه با دید شک نگاه میکنیم و همیشه از تعییر می ترسیم؟
چرا برای یکبار نمی شینیم عقاید عرف و اکثریت جامعه رو با دید انتقادی نگاه کنیم و بدون جبهه گیری ،گوش شنوایی باشیم حتی برای افکار مخالف ، شاید که نکته ای مثبت در میان حرفهاشون نهفته باشه؟