Rahele_khooy

راحله خوی:چه شد که من هم از ایران گریختم

Rahele_khooy

من یک زن ۳۵ ساله هستم که مجبورشدم ازوطنم با تمام دلبستگی ها و خاطراتم با همه عشقی که به خانواده ام ودوستانم داشتم فرارکنم و به کشوردیگری پناه بیاورم سالها کارکردم تا زندگی ام را بسازم تا بتوانم خانه ایی خوب و مناسب و زندگی متوسطی را بسازم ولی همه را گذاشتم و آمدم تا بتوانم فقط و فقط جانم و آبرویم را حفظ کنم و میدانم که بسیاری ازشماها این مطلب را میخوانید و از سرگذشت زندگی من باخبر می شوید و احساسم رادرک کنید چند روزی است که پناهنده شدم ولی دوست دارم داستان مختصری ازسرگذشت سخت ودردناکی راکه درایران داشتم برایتان بنویسم تا بدانید من و خیلی ها مانند من چه شرایطی رادرایران که ویران شده داریم. تقریبا سال گذشته همین موقع ازسال که در آستانه جریان انتخابات بودیم کم کم مردم متوجه درگیریهای بین سران این نظام دروغین شده بودند و مردم که سالها بود زیرظلم و ستم این نظام بودند به میدان آمدند هرچند که میرحسین موسوی هم ازگذشته ایی که درایران داشت خاطرات خوبی برای مردم نگذاشته بود ولی مجبوربودیم بین بدو بدتریکی را انتخاب کنیم و مردم میرحسین را با شعارهای جدید انتخاب کردند ودررای گیری بیشترمردم با تمام حقه ها و کلکهای احمدی نژاد با بینش روشن و شناختی که ازاین نظام داشتند فقط برای اینکه شاید بتوانند کمی اوضاع را بهترکنند به موسوی رای دادند و من هم دراین جریانات مثل بقیه مردم بودم و تا بعد ازانتخابات و این تقلب بزرگ درآراء مردم باعث شد که مردم خشمگین ترشدند و دلهای افسرده و غمگین مردم بازهم شکسته شد و جوانان خشمگین شدند و به خیابانها آمدند و اعتراض کردند ودراین کشورکه آزادی بی معنی ترین حرف است این وحشیان با خشم همراه ترس خودشان به جان مردم افتادند و عزیزان مارا درخیابانها کتک زدند، با ماشین و موتورازرویشان ردشدند ، شلیک کردند و آنها را زندانی کردند و…

من و چندتا ازدوستانم با هم درهمه راهپیمایی ها درشهرخودمان شرکت می کردیم، من کارمند یک اداره بزرگ دولتی بودم و همزمان دانشجوی رشته حسابداری هم بودم . اوضاع مملکت کاملاً بهم خورده بود مردم ازپیرو جوان به خیابانها می آمدند و اعتراض می کردند من و دوستـانم هم سعی می کردیم همــراه و همـدل همه مردم باشیم من ازطریق یکی از دوستانم مطلع میشدم و به بقیه بچه ها بصورت تلفن و یا اس ام اس و یا گردهمایی هایی که باهم داشتیم اطلاع رسانی میکردم دراین گیرودارچندین بارحراست اداره به من اخطارداد وتهدید کرده بود .

درروز۱۶ آذر که روزدانشجو بود با چند تا ازدوستانم به تهران رفتیم و درخیابانهای تهران حضور داشتیم شاید همه شما ازتلویزیون تا حدودی ازهمبستگی و همدلی مردم و خشم و ترس و وحشیگری ماموران امنیتی این نظام مطلع شده باشید ولی نمیتوانید لحظه هایی که میگذراندیم رادرک کنید .

درروز۶دی که روز عاشورا هم بود یک تظاهرات بی نظیردراکثرشهرهای کشوربود بااین که نیروهای امنیتی ازروزهای قبل درحال آماده باش بودند ولی مردم مثل همیشه بادلهای شکسته وداغدارازکشتن و دستگیری عزیزانشان بصورت علنی اعتراض می کردند وحماسه ایی بی نظیری ساختند.

برای ۲۲ بهمن ازهفته ها قبل شدیداً درتکاپوبودیم و مسئولین نظام هم بیشترازهمیشه ازهرراه و روشی استفاده می کردند، از تهدید و دستگیری تا گول زدن مردم با وعده وعیدهای توخالی همه تلاش خودشان را می کردند ولی روز۲۲ بهمن، سیل عزیم مردم ازجمله جوانان خوش فکرو با غیرت میهن با عزمی راسخ به خیابانها آمدند هرچند که حضورنیروهای امنیتی انقدرزیاد بود که نمیتوانستیم آنطورکه باید و شاید کاری بکنیم ولی توانستیم با سکوتمان و با پرچمها و لباسهای سبزمان  که فقط به نشانه همدلی و همبستگی مردم با هم و به نشانه اعتراض درمقابل جمهوری اسلامی و این همه بی عدالتی، کشت و کشتار، فقرو نابرابری بود حضور خود راسبزترازهمیشه اعلام کنیم . دقیقاً چند روز بعدازاین روزبود که حراست اداره ازمن خواست که به طبقه ایی که درآنجا مستقرهستند بروم و من هم رفتم و بعد متوجه شدم که ۲ نفربا لباس شخصی نشسته بودند و بعد به من گفتند که باید با آنها بروم و ازآنجا من را به کلانتری بردند ودرآنجا چشمانم را بستند و مرا به جایی دیگرکه فکرمیکنم زیرزمین همان ساختمان بود بردند ودرآنجا ازمن بازجویی های سخت و وحشتناکی کردند ومرابه سلول انفرادی بردند سلولی که فقط ۱ نیمکت ، ۱ پتو و۱ سطل پلاستیکی بود و انقدربوی بد میداد که من همان دقایق اول ازاین همه بوی بدو استرس و فشارهای ساعتهای قبل دچارسردرد و سرگیجه شدید شده بودم. نمیدانم چندروزو چند ساعت آنجابودم ولی چندین بارازمن بازجویی شد درزمان بازجویی توهین، تهدید و کتکم زدند و خیلی چیزهای دیگرکه قدرت بیانش را ندارم درسری آخربا تعهد کتبی ا آزادم کردند، چشمانم را بستند و من رادرمنطقه ای خارج ازشهرازماشین بیرون انداختند من بعدازآن دیگرحتی به خانه ام برنگشتم ، نه من و نه همسرم دیگرسرکار نرفتیم و دخترم هم که کلاس اول بود را جرات نداشتم به مدرسه بفرستم و چندوقتی مخفی بودیم واین بود که مجبورشدیم به سوئد بیائیم اگردخترم نبود هرگزنمی آمدم و تا لحظه مرگ می ماندم و بابقیه دوستانم علیه ظلم و بی عدالتی می ایستادم

ولی ازاین طریق به همه دوستانم و هموطنانم قول می دهم درهرکجای دنیا که باشم دست از مبارزه برنمی دارم و به سهم خود تلاش می کنم صدای اعتراض همه آنهای باشم که اسیر قوانین ضد زن جمهوری اسلامی هستند، صدای همه آنهای باشم که به دست قاتلان جمهوری اسلامی شکنجه میشوند، تهدید می شوند و به آنها تجاوز می کنند و درنهایت اعدام میشوند. من میخواهم صدای هزاران نفری باشم که حتی هیچ کس مطلع نمیشود چه برسر آنها می آورند و چگونه حرمت و شخصیت آنها را خورد می کنند! من بازهم  می جنگم تا از کسانی که حتک حرمت شدند و ازترس اینکه در میان جامعه و اطرافیانشان سرافکنده مجبور به سکوت می شوند. تا وقتی که این حکومت زور و ظلم ودروغ هست می ایستم و برای بازگرداندن آزادی و عدالت اجتماعی به میهنم از پای نخواهم نشست. زنده باد اتحاد و همبستگی مردم برای سرنگونی جمهوری اسلامی

******