نزدیک به ۳ سال بود که در مهد کودک کار می کردم سه چهار ماه از سال تحصیلی گذشته بود که پدر این بچه راجع به دخترش عارفه از من سوال میکرد من هم وقتی بچه ها رو به خانوادها شون تحویل میدادم با خیلی از آنها مثل عادت همیشه با تبسم و با روی باز بر خورد می کردم. عارفه یکی از کودکانی بود که مسئولیتش با من بود. پدر عارفه همیشه از من راجع به رفتار واخلاقش سوال میکرد. نزدیک عید بود که حس کردم صحبت های ایشان بوی دیگری گرفته تا جایی که به من می گفت. میخواهی ایام نوروز را بروید شمال؟ من سوال کردم چه طور مگه؟ پدر حاج آقا پاسخ داد: کلید ویلای شمال خودم را میدهم که بروی و تعطیلات نوروز را در آنجا باشید. من هم تشکر کردم و گفتم: من تعطیلات را در کناره خانواده ام هستم.
بعد از تعطیلات وقتی به کار برگشتم، حاج آقا برخوردش تغییر کرده بود؛ با من بسیار صمیمی رفتار میکرد. مثلا قبلا من را خانوم مونسی صدا میکرد اما پس از تعطیلات زهره خانوم. همین جور برخورد این شخص صمیمی تر شد تا اینکه مرا زهره جان خطاب. و بعد از آن در رفتارش خواندم که صحبتهای آن چیز دیگری و چشمهایش حرف دیگری تا اینکه اواخر ماه یک روز موقع برگشت به خانه گفت اگر کارتون تمام شده برسونمتان خانه. هرروز از طرفه بچه اش برام گل میخرید من هم تشکر میکردم تا اینکه روزهای بعد به من میگفت: خودم شما رو میرسونم نمی خواهم بری سر کوچه بایستی و سوار هر ماشینی بشی. تا اینکه یک روز گفتم میشه بپرسم که شما چرا اینقدر نسبت به من لطف دارید؟ جواب داد شما برای بچه من زحمت می کشید و من میخواهم جبران کنم هر چند که بنده به شما ارادت خاصی دارم و بالاخره اوایل خرداد ۹۱ خیلی رک وبا نهایت گستاخی در مهد حرفش را زد. چند روز قبل به من میگفت من اگر جای همسر شما بودم نمیگزاشتم سر کار بیایی خسته بشی هر چند که امدن شما باعث اشنایی ما ست .زنم منو دوست نداره واز این حرفا…. ؟من هم گفتم همسر شما را زیارت نکردم ولی اطمینام دارم که خانوم خوب و زحمت کشی باشد چون از همکارام شنیده بودم که مادر عارفه شاغل هست و او می گفت از بی مسولیتی همسر من است. ومن که احساس خطر کرده بودم چند روزی همکارم را جای خودم می فرستادم ولی این کار بیش تراز دو سه روز طول نکشید چون هر مربی باید شاگردهای خودش را تحویله خانوادهاشون میداد .ولی در ان روز که به خاطره ارتحال خمینی همه جارا مشکی زده بودند وقتی حاج آقا(پدر عارفه) با آن گستاخی حرفش را به من زد من عصبانی شدم وگفتم مگه شما نمیدانید که من ازدواج کردم. خجالت نمی کشید؟! من هر چه به روی خودم نمی آورم، شما ول کن ماجرا نیستی.د اول ببینید طرف اهلش هست یا نه بعد هر چی توی دهنتون می آید را بگویید. این همه زن و دختر که خودشان تمایل دارند؛ چرا گیر دادید به من؟؟
وایشان هم تا دید مردم دارند جمع می شوند صدایش را بالا برد که به من فحش میدی؟ به مامور دولت ونظام توهین می کنی؟ گفتم چی داری می گی؟ چرا حرفت رو عوض می کنی؟؟ آره اگر مامورین دولت امثال تو آشغالند پس مرده شور تو واین دولت جمهوری اسلامی را ببرند. گفت: وایسا ببینم هر چه به دهن گشادت میاد می گی وشروع کرد با تلفن صحبت کردن. بعد به طرف من آمد وگفت باشه الان نمی خوای، نخواه ولی بعد می فرستمت یک جایی که خودت با پای خودت مجبور بشی. فقط کافی بود با من مهربون باشی؛ حالا هم خودت خواستی.
بعد از چند دقیقه الگانس آمد و بعد بدون اینکه اجازه بدهند حتی من کیفم را بر دارم مرا سوار الگانس(اتومبیل نیروی انتظامی و بسیج) کردند. تازه میخواستند دستبند بزنند که مدیر مهد اجازه نداد. گفت: من نمیگذارم که مربی مهد را در جلوی بچه ها دستبند بزنید. من فقط گفتم به کامران چیزی نگید ولی به خانوادم زنگ بزنید و بگوئید که سریعا خود را به پاسگاه شماره ۲۳ فردیس برسانند. من را آنجا بردند وتوی یک اتاق که هیچ چیز جز ۲ صندلی در آن نبود انداختند. در اتاق قفل و فقط یک چراغ روشن بود. من آنقدر را را زدم وگفتم که از شما شکایت میکنم تا اینکه یک پلیس در را باز کرد وگفت چه خبره؟ با بد کسی در افتادی من اگر جای تو بودم دل حاجی را بدست می آوردم. من هم که فقط گریه می کردم گفتم مرده شور شما وجمهوری اسلامیتون رو و از بالا تا پایین ببرند که همتون دروغگو وخائن هستید وبه خاطر کثافت کاری شماست که من الان اینجام. یک نفر آمد و گفت خفه شو زنیکه هرزه دروغگو؛ هر که خربزه می خوره پای لرزش هم می شینه و رفت. حول و حوش ساعت نه سی دقیقه شب با ضمانت شوهرخواهرم آزاد شدم ودر چهارشنبه ۱۰/۳/۹۱ برای من تاریخ دادسرا گذاشتند. از آنجا به اتفاق مادر، خواهرم وهمسرش به منزل ما آمدیم. آنها تا دیر وقت منزل ما بودند.
دو مسئله خیلی برای من و خانواده ام اساسی بود. اول اینکه چگونه مشکل را با کامران در میان بگذاریم و دوم اینکه چه به روزم خواهد آمد. آقای اسدی، خلاصه بعد از دو روز بحث کردن در تاریخ یاد شده به دادسرا رفتم که در آنجا هم دادگاه اول ساعت یازده صبح برگزار شد که در این دادگاه قاضی، من و حاج آقا حضور داشتیم. قاضی در اول کار به من گفت: ببینم شما به چه حقی به نظام و ولایت فقیه توهین کردید؟؟ من هم گفتم که من نمیگم که توهین نکردم ولی عصبانی بودم چون این آقا به من پیشنهاد بدی داده اند و تازه بعد از آن من را هم تهدید کرد و گفت که کاری میکنم که با پای خودت بیایی و بخواهی. هنوز حرف من تمام نشده بود که قاضی شروع کرد به سرکوب من وگفت: حرف نزن من امثال شما زنها را خوب می شناسم کاری یاد گرفتید هر چه به دهان گشادتان میاید می گویید وتا پایتان گیر میشه میگویید که به من پیشنهاد داده و از این راه می خواهید مامورین ما رو بد نام کرده و تلکه کنید. خوبه که همکاران شنیده اند که در اتاق پاسگاه چه حرفهایی زدی … و دیگر اجازه نداد من صحبت کنم بعد رو به آن شخص کرد وگفت: حاجی چه خبر چی شده؟ حاجی هم یک نگاه به من کرد و بعد به قاضی گفت: همین کثافتی که جلوی شما ایستاده به تمام مقدسات، خون شهدا و روح رهبر و هشت سال دفاع مقدس و رهبر جامعه و جمهوری اسلامی در عرض ده دقیقه و در ملا عام توهین کرده و من اجازه نمیدهم که کسی به رهبر وخون شهدا توهین کنه.
داستان من یکی از هزاران نمونه ای از فرودستی و بی امنیتی زنان در جامعه ایران میباشد. چه شاغل باشید، چه خانه دار فقط به جرم زن بودن دارای هیچگونه حقوقی نیستید و هیچ نوع تضمین و امنیت جانی، روحی و شخصیتی ندارید. تنها راه رهایی زنان و کلا همه مردم از این بی حقوقیها، سرنگونی رژیم اسلامی است.
به امید آن روز
زهره مونسی